#هر_دو_باختیم__پارت_146
اروم نشستم.
- از مامانت اینا اجازه گرفتم بیام چند دقیقه باهات حرف بزنم.
با لبخند گفتم: خواهش می کنم من در خدمتم.
دستمو که روی میز بود گرفت و شروع کرد.
- وقتی هفتۀ پیش رادین اومد خونه و گفت عاشق یکی دیگس با خودم گفتم حتما یه دختری رو از تو خیابون پیدا کرده که فقط از دست مهناز راحت بشه. حتی وقتی اسم و رسمتو گفت حرفشو باور نکردم.. ولی وقتی اومدم اینجا و دیدمت خیلی خیلی ازت خوشم اومد. فهمیدم به همون اندازه که ازت تعریف کرده خانمی.. و بیشتر از اون چیزی که فکرشو می کردم دوست داشتنی هستی.
با این که امشب برای اولین بار بود که می دیدمت خیلی ازت خوشم اومد. یه جورایی منو یاد خودم انداختی. اخه می دونی؟ وقتی که محمود اومده بود خواستگاری من همین اتفاق برای اونم افتاد. منم سینی چایی رو برگردوندم روش.. البته من از قصد این کارو کردم ( بیچاره نمی دونه منم از قصد این کارو کردم).. اخه محمود خیلی مغرور بود.. دلم می خواست این غروررشو یه طوری تلافی کنم برای همینم این کارو کردم.حتی یه درصدم فکر نمی کردم باهاش ازدواج کنم و یه زندگی خوب باهاش داشته باشم.
الانم اومدم عروسمو خودم ببرم سالن... خجالت نداره که دختر... یه اتفاقی بود تموم شد رفت. چایی با اب درست شده.. ابم که روشناییه... پس حتما اتفاقای خوبی در راهه.
" اوه اوه.. این زهره جون چقدر جو گیره؟؟
" نه به باره نه به داره من شدم عروسش!
زهره جون- خب خانم خانما حالا میای با من برگردیم سالن یا نه؟
کمی گردنمو کج کردم و گفتم: چشم.. بریم!
هر دو از جا بلند شدیم. دستشو گذاشت پشت من و هر دو با هم به سالن برگشتیم.زهره جون منو کنار خودش نشوند. اون طرفش هم تابش نشسته بود.
romangram.com | @romangram_com