#هر_دو_باختیم__پارت_143
نگاهی به سر تا پای من انداخت.. نگاهش تحقیر امیز نبود.. بالعکس.. یه نگاه خریدارانه بود!!
تابش- سلام دخترم.. ممنونم!
خیلی خودمو کنترل کردم که چشمام گرد نشه... اخه لحن حرف زدنش با روزی که رفته بودم شرکتش زمین تا اسمون فرق می کرد.
نفر اخرم که خود رادین خان بود. از همیشه شیک تر. کت و شلوار مشکیش تو تنش فوق العاده قشنگ بود. بوی عطرش کل خونه رو پر کرده بود. درسته که به ظاهر یه لبخند خیلی مهربون داشت ولی من ته چشماش پوزخندی رو می دیدم که به روی من می زد.
مهمونا رفتن نشستن منم صاف رفتم تو اشپزخونه و منتظر شدم هر وقت بابا یا مامان صدام کنن چایی ببرم. بعد از ده دقیقه مامان صدام کرد. با سینی چای به سالن برگشتم. اول از همه چایی رو جلوی تابش بزرگ گرفتم.. بعدم مادر رادین که هنوز اسمشو نمی دونستم. رکسانا هم که کنار مادرش بود برداشت. مونده بود رادین.
" اخ چقدر دلم می خواد این سینی چایی رو برگردونم روش... اصلا چرا این کارو نکنم؟؟
بالاخره رسیدم جلوش... سینی رو با یه دستم گرفتم که مثلا دماغمو بخارونم. همون طور که می خواستم چون یه طرف سینی سنگین تر از طرف دیگش بود برگشت...
حالا کجا برگشت؟؟ رو پای رادین.
از جاش بلند و شروع کرد به تکون دادن شلوارش.. با نوک انگشتش اونو کمی از پاش جدا کرده بود و فوتش می کرد.. خیلی سعی کردم جای خندیدن یکم هول بشم و خودمو ناراحت نشون بدم ولی فکر کنم یه جورایی تابلو بود که از این کار قند تو دلم اب شد.
بابا و مامانم از من خیلی خیلی بیشتر هول شده بودن. ترانه چشماش گرد شده بود. حتی رکسانا هم خندش گرفته بود.
سعی کردم رو خندم کنترل داشته باشم.
یه کم پشیمونی ریختم تو صدام و گفتم: ای وای... شرمنده... نمی دونم چی شد!!
رادین لحظه ای از حرکت ایستاد و گفت: اشکال نداره ترنم خانم.. اتفاقه دیگه پیش میاد!
romangram.com | @romangram_com