#هر_دو_باختیم__پارت_113
- بهم زنگ زد گفت برم شرکتش... ازم می خواست از اینجا پرتت کنم بیرون.
کم کم اخماش از هم باز شد و لبخند کمرنگی روی لب نشست. تعجب کردم!!!
" این برای چی داره می خنده؟
" مگه الان نباید عصبانی بشه؟؟!!!
منتظر موندم تا ببینم در ادامه می خواد چه عکس العملی داشته باشه.
بعد از یه دقیقه با صدایی شبیه به زمزمه گفت: فکر نمی کردم انقدر زود بخواد دست به کار بشه... پس حرفام رو باور کرده!
خیلی کنجکاو شده بودم که بفهمم داره در مورد چی حرف می زنه. ولی اصلا دلم نمی خواست به طور مستقیم ازش بپرسم.
کمی فکر کردم گفتم: فکر می کردم پدرت بیشتر از اینا زرنگ باشه.. ولی ظاهرا اشتباه می کردم.
وقتی دیدم هیچ جوابی به حرفم نداد با یه پوزخند ادامه دادم: اون می خواد تو از این جا بیرون بیای تا روی احتیاج مالی دوباره برگردی سر کار قبلیت توی شرکتش! یعنی واقعا نمی دونه تو توی هر شرکتی که بخوای می تونی کار جور کنی؟
چشم از رو به رو گرفت و با همون لبخند کم رنگ گفت: اتفاقا زرنگه که همچین چیزی ازت خواسته... اون می خواد از اتفاقات بعدی به این وسیله جلوگیری کنه.
از جام بلند شدم.
- از اتفاقات بعدی؟؟؟!!!
- اره.. تنها دلیلش برای درخواستش اونی نیست که تو فکر می کنی!
romangram.com | @romangram_com