#هر_دو_باختیم__پارت_109

بدون این که منتظر جواب خدافظی از طرف اون بشم گوشی رو قطع کردم.

ساعت نزدیک 4 بود که در اتاقم یه دفعه ای باز شد.

نگاهی به مهناز که نفس نفس می زد انداختم. و بعد نگاهی به الهام که با حرص به مهناز چشم دوخته بود.

با این که خودمم به اندازۀ الهام از این حرکت مهناز عصبی شدم خونسردیمو حفظ کردم و با لحن ارومی رو به الهام گفتم: اشکال نداره خانم قاسمی.. شما می تونید برید!

الهام نگاه پر از حرص دیگه ای نثار مهناز کرد و از اتاق خارج شد.

- چی شده مهناز جان؟

مهناز- برای چی درخواست عمو رو قبول نکردی؟

از جام بلند شدم و دست به سینه مقابلش ایستادم.

- کدوم درخواست؟

- همین که گفت رادینو از این جا بییرونش کنی!

- خب چرا باید این کارو می کردم؟

- برای اینکه اون وقت رادین مجبور می شد برای نداشتن کارم که شده برگرده شرکت خودشون.

لبخندی زدم. در واقع این لبخند حاصل خنده ای بود که جلو و گرفته بودم.

romangram.com | @romangram_com