#هر_دو_باختیم__پارت_105

پوزخندی زدم و گفتم: نگران نباشید اقای تابش.

برادر زادتون انقدر تابلو بازی در اورد که پسرتون همون دیروز اومد سراغم. اگه قرار بود بره دیروزم شرکت نمیامد.

بازم جا خوردنش رو احساس کردم. بیچاره چقدر امروز شوکه شد. چی با خودش حساب می کرده و چی دید.. احتمالا با خودش فکر می کرد جلوش از یه موش هم ضعیف تر باشم.

تابش در حالی که چشماشو ریز کرده بود گفت: یعنی رادین می دونه شما ادرسو به مهناز دادین؟

خیلی خونسرد پامو انداختم رو پامو گفتم: بله می دونه!

دوباره اخماشوکشید تو هم و جدی شد.

- به هر برای من کاری نداره طور دیگه شما رو مجبور کنم کاری رو که می خوام انجام بدید.. پس بهتره قبل از پیش اومدن مشکلی خودتون این کارو انجام بدید.

با جسارت تو چشماش براق شدم و گفتم: اقای تابش من یکی از کارمنداتون یا یکی از اعضای خانوادتون نیستم که قرار باشه به تهدید ها و دستورات شما توجهی نشون بدم... اگرم اینجام فقط و فقط از روی کنجکاوی بود... می خواستم ببینم اقای تابش بزرگ که به همه وقت ملاقات می دن چطور شده که از من وقت ملاقات می خوان!

اتیشی شدن چشماش منو به اوج لذت رسوند. همیشه دلم میخواست یه بارم شده این مردو خوردش کنم.

با عصبانیت گفت: کسی از شما وقت ملاقات نخواست خانم مهندس.

حالا هم لازم نکرده به حرفم عمل کنید ولی مطمئن باشید کاری می کنم همین جا.. تو همین دفتر ازم عذرخواهی کنید بابت این رفتار گستاخانتون.

از جام بلند شدم و کیفمو روی دوشم جا به جا کردم. لبخندی به روی عصبانیش زدم.

- تلاشتون رو بکنید مهندس... خوشحال شدم از اشنایی باهاتون... روز خوبی داشته باشید.. به امید دیدار.

romangram.com | @romangram_com