#هر_دو_باختیم__پارت_106
از در اتاقش بیرون اومدم. فکر نمی کردم انقدر راحت بتونم جلوش در بیام. تا خود شرکت صدا اهنگو بلند کرده بودم و باهاش می خوندم. خیلی خوشحال بودم... اگه محلم نمی کردن همین وسط می رقصیدم.
الهام- به به.. چه عجب خانم.. بالاخره تشریف اوردین!
لبخند پت و پهنی به روش زدم: ببخشید جایی کار پیش اومد مجبور شدم برم اونجا.. چه خبر؟
- خالقی زنگ زد.. گفت یه وقت بذاریم برای جلسه... می خواد ریزه کاریا رو به بچه ها بگه.
- زنگ بزن بهش... بگو فعلا خانم مهندس وقت ندارن.
- چییی؟ بهش چی بگم؟!!
لبخندی به قیافۀ متعجبش زدم و شمرده تر حرفمو بیان کردم.
- بهش.. بگو.. خانم.. مهندس.. وقت.. ندارن! افتاد؟!
- ترنم تو چت شده؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: هیچی.. فقط امروز یه انرژی مضاعف دارم.
کاری رو که گفتم بکن از هیچی هم نترس.. اگرم زیادی حرف زد وصل کن به اتاق خودم.
توی اتاقم نشسته بودم که تلفن اتاق زنگ خورد.
romangram.com | @romangram_com