#‌هانا_پسر_تقلبی_پارت_79

با سوزش یک طرف صورتم

دستم رو روی صورتم گذاشتم و نگاهم به آیناز افتاد_لعنتی ..بگو چته ؟؟

مثل مسخ شده ها زل زدی به یه نقطه هرچی صدات زدم جواب ندادی

قطره اشکی از چشمم پایین چکید

با دهن باز و بی صدا نگاهش کردم

این دختر برای من داشت گریه میکرد؟

دستم جلو بردم اشکش پاک کردم

فقط یک کلام گفتم_خودمم حالم رو نمیفهمم آیناز..

نمیفهمم...

آیناز خودش رو توی بغلم پرت کرد_دیگه اینجوری نکن هانی...خیلی ترسیدم...

کاش اصرار نمیکردم به پدر ک اجازتو بده با ما بیای بیروون

با صدا بلند زد زیر گریه

از بغلم بیرون کشیدمش_هیس آیناز اروم باش..

الان همه رو میکشونی اینجا..

آیناز صورتش با دستاش پنهون کرد_نمیخوام...

ای بابا عجب گیری کردیما...

آیناز _جان هانی گریه نکن...

صدای گریه آیناز قط شد

چقد مهم بودم من خبر نداشتم

از روی زمین بلند شدم و

دست آیناز گرفتم کشیدم

مجبور به ایستادنش کردم

اخمی کردم

romangram.com | @romangram_com