#‌هانا_پسر_تقلبی_پارت_65

ماهان پوقی زد زیر خنده

اهورا هم خیلی دقیق زل زد بود به من

عصبی گفتم_چته.،؟ زل زدی به من...

اهورانگاهش از من گرفت_هیچی

ماهان از روی زمین بلند شد

آیناز_ماهان توبگو قضیه چیه؟؟

ماهان بدون توجه به اون دوتا به سمت عمارت راه افتاد

هیچ جوابی بهشون نداد

منم با یک خداحافظی به سمت کلبه رفتم

که صدای پای از پشت سرم شنیدم

اهورا_هانی نمیخوای بگی چه اتفاقی افتاده؟

من ماهان رو میشناسم به همین راحتی..از حرفش برنمیگرده...

_فعلا که برگشت..

اهورا_فهمید دختری..؟

متعجب برگشتم سمتش_نه..واسه چی بفهمه؟؟؟

اهورا سرش پایین انداخت_آخه لباستون خاکیه معلومه رو خاکا دراز کشیدین..و صورت ماهان هم قرمز بود....

_خب این چه ربطی داشت..؟

اهورا کلافه دستش پشت گردنش کشید_هیچی ولش کن...

من باید برم خدافظ سریع ازم دور شد

همینجور بهش نگاه میکردم که وسط راه منصرف شد برگشت _میگم..

_بگو

اهورا_سعی کن هیچوقت به ماهان نگی دختری...

اخمی کردم_من به هیچکس نمیگم..توام ک فهمیدی از بدشانسی منه...

romangram.com | @romangram_com