#‌هانا_پسر_تقلبی_پارت_64


لبخندی زدم

یهو به سمتش حمله کردم شروع کردم به قلقلک دادنش

ماهان کف زمین ولو شده بود

ماهان_نکن..

نکن..هانی بخدا.......میزنم......لهت....میکنما.....

نکن...لامصب...بدم....میاد

بدون توجه به تهدیداش فقط قلقلکش میدادم_بگو دیگه از من کولی نمیخوای...

ماهان همینجور که از خنده قرمز شده بود_نمیگم...

_باشه منم بیشتر قلقلکت میدم....

ماهان_ وای نکن....باشه...باشه..نکن دارم میمیرم....پسر.

دست از قلقلک دادنش برداشتم

که ماهان سریع از زیر دستم کنار رفت اونطرف تر روی زمین نشست تند تند نفس نفس میزد_وای..پسره احمق..داشتم..جون میدادم

لبخندی زدم_میخندی خیلی خوشکلیا...

ماهان اخمی کرد_منتظر بودم توبگی..

صدای اهورا باعث شد بحثمون قط بشه_چرا شما نیومدین؟؟؟

پوزخندی زدم_ماهان منصرف شد...

اهورا و ایناز نزدیک تر شدند

اهورا نگاهی به قیافه سرخ شده ماهان انداخت و مشکوک گفت _چطور منصرف شد

از روی زمین بلند شدم و خاک لباسم رو تکوندم_دیگه بماند...

آیناز شیطون گفت_چرا لباساتون خاکیه؟؟

مگه چیکار میکردین؟؟؟

خیلی ریلکس گفتم_هیچی ..میزان مرغوبیت خاک رو تعیین میکردیم...ببینیم چقد چسبندگی داره تا به لباس بچسبه...


romangram.com | @romangram_com