#‌هانا_پسر_تقلبی_پارت_57

اهورا_میشه اینجوری زل نزنی به من؟؟

متعجب گفتم_چجوری؟؟

اهورا پوفی کشید _هانی میخوام یه چیزی بهت بگم...

همینجور که با چشم حرکات دستش دنبال میکردم_خب بگو..

اهورا پیتزای اماده شده رو داخل فر کوچیک گذاشت بعد تنظیم دمای فر اومد رو ب روی من نشست_هانی ...من میدونم ماهان خیلی اذیتت میکنه...

یعنی اخلاقش یه جوریه که وقتی از کسی خوشش نیاد ..کاری میکنه که طرف به مرگشم راضی باشه

با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم_ولی مگه من چه هیزم تری....

اهورا وسط حرفم پرید _ببین ..مشکل تو نیستی...ماهان زیادی مغروره و همیشه هرچی خواسته به دست اورده...

این باعث شده ... خودش بالاتر از همه ببینه...

ایینارو بیخیال بشیم..

میخوام بهت بگم برگردی مغازه بابا..

دستم به نشونه سکوت بالا اوردم_بسه اهورا...این حرفا رو یه بار دیگه زدیم...

تونگران من نباش...خودم از پس خودم برمیام

از روی صندلی بلند شدم_همینجور که این 10 سال براومدم...

از آشپزخونه خارج شدم

به سمت بیرون کلبه رفتم

به کمی هوای ازاد نیاز داشتم...

هواوتاریک شده بود

چقد امروز زود گذشت

آهی کشیدم

زندگیم خسته کننده شده بود

همش سختی سختی سختی...

اخر زندگی من چی میشد...

romangram.com | @romangram_com