#هانا_پسر_تقلبی_پارت_49
لبخندی زدم_سلام..
آیناز دستم گرفت و داخل برد_وای سلام از خوشحالی روی پام بند نیستم
امروز دوتا اتفاق خوب افتاد
یکی اومدن تو به این خونه..
یکی اینکه قراره پدرم اخر هفته برام جشن تولد بگیره...
_پس من پیشاپیش بهت تبریک میگم
آیناز _ممنون بیا بریم داخل
دستم از دستش بیرون کشیدم_نه ..بهتره من هرچه زودتر کارم شروع کنم
آیناز_ولی پدر گفت میتونی از فردا شروع کنی
لبخندی زدم_پس من میرم تو کلبه ای که
قراره زندگی کنم
تا وسایلم جا ب جا کنم
آیناز_پس منم میام کمکت..
_لازم نیست من خودم از پس کارا برمیام
آیناز بدون توجه به من راهشو به سمت کلبه کج کرد_تعارف که نداریم..ما باهم دوستیم دیگه...
به رفتنش نگاه کردم
این دختر هیچوقت انرژیش تموم نمیشد
پشت سرش به سمت کلبه رفتم
وارد کلبه شدیم
تمام در و دیوار چوبی کلبه پر از خاک و تار عنکبوت بود
معلوم هیچکس به تازگی ازش استفاده نکرده
آیناز صورتش رو جمع کرد_ائ چقد کثیفه
کوله رو کناری گذاشتم
romangram.com | @romangram_com