#هانا_پسر_تقلبی_پارت_48
توهمدم تنهایی من بودی هانی
قطره اشکی از چشمم پایین چکید
دستام دور کمر نحیف عمو حلقه کردم
چقد فرق بود بین عمو رحمت و عموی واقعی خودم
عمویی فقط چند سال بود منو میشناخت و ولی برام پدری کرد
عمویی که از خونم بود و منو رها کرد
و در حقم ظلم کرد...
اونطرف خیابون ایستادم برای اخرین بار
به عمو رحمت غمگین منو نگاه
چشم دوختم
سرم پایین انداختم سوار دوچرخم شدم به سمت خونه اقای همایونی راه افتادم
بعد از نیم ساعت به سر کوچه رسیدم
چند ماشین مدل بالا و شیک جلوی در حیاطشون پارک بود
جلوی در خونه ایستادم و زنگ در رو فشردم
صدای ذوق زده آیناز توی گوشم پیچید_وای هانی اومدی..الان میام در باز میکنم...
لبخندی روی لبم نشست
شاید آیناز میتونست دوست خوبی برام باشه
ولی میترسیدم بهم دل ببنده
به عنوان عشق
عشقی که سرانجام خوبی برای آیناز نداشت
در حیاط باز شد
چهره آیناز با لبخند گنده ای روی لباش جلوی چشمم نمایان شد_وای نمیدونی ازینکه قراره همیشه پیشم بمونی چقد خوشحالم..
romangram.com | @romangram_com