#هانا_پسر_تقلبی_پارت_47
قاب عکس رو با احتیاط میون لباس ها گذاشتم
تا در اثر ضربه آسیب نبینه
اطراف اتاق چشم چرخوندم
چیز دیگه ای برای برداشتن نداشتم
زیپ کوله رو بستم گوشه اتاق گذاشتم
روی تخت دراز کشیدم زل زدم به سقف
تو فکر این بودم که بارفتنم به خونه اقای همایونی زندگی بهتری در پیش خواهم داشت
ولی غافل ازینکه سرنوشت هیچوقت نمیخواست روی خوشش رو به من نشون بده
*****
صبح با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم روی تخت نشستم
عمو رحمت وارد اتاق شد_هانی ...اهورا چی میگه؟؟تومیخوای ازینجا بری؟؟
اهورای خبر کش
حتی مهلت نداد خودم خبر رو به عمو بدم
سعی کردم بدون اینکه ناراحتی به وجود بیاد عمو رو قانع کنم..
_عمو ..من به اندازه کافی توی این چند سال بهتون زحمت دادم..دیگه شماهم تنها نیستید...بهتره منم به فکر کاری دیگ باشم..
عمو رحمت نزدیک تر اومد کنارم روی تخت نشست
دستش رو دور شونم حلقه کرد_پسرم تو هم مثل اهورا هستی برام...فکر نکن با بودن اهورا توباید ازینجا بری..
_نه عمو..من ازینجا میرم تا کاری بهتر پیدا کنم و زندگیمو بسازم
عمو غمگین شد_حقوقت کم بود؟؟ چیز بدی دیدی از من؟؟
_نه نه ..اینجور نیس ..بخدا شما خیلی در حق من لطف کردید...
حقیقتی هست که باید بهتون میگفتم..ولی الان نه شاید روزی اومدم و براتون تعریف کردم...
شاید اون روز من رو نبخشید ..ولی...
عمو سرم رو در آغوشش کشید_تو همیشه پسر من میمونی ..همیشه...در این خونه همیشه واس پسر عزیزم بازه..
romangram.com | @romangram_com