#‌هانا_پسر_تقلبی_پارت_20


دقیق نگاهش کردم_اره..اخه عمو گفت شما...

اهورا وسط حرفم پرید_مانیا دختر من نیست.. پدرش بهترین دوست من بود

وقتی واس گردش باهمسرش و دخترش به بیرون شهر میرن

توی جاده تریلی بزرگی که الوار چوب بار داشته

بند طنابش پاره میشه و یکی از الوار ها روی ماشین دوستم میافته

و خودش و همسرش درجا جونشون از دست میدن و فقط مانیا زنده موند

مانیا کسی دیگه رو نداشت برای همین من اونو به فرزندی قبول کردم

تا بتونم لطفی در حق دوست چندین سالم کرده باشم

نگاهی به مانیا انداختم گرم بازی و نقاشی بود

نگاه تحسین بر انگیزم به اهورا انداختم_واقعا کار خوبی کردین..

اهورالبخندی زد _ممنونم

عمو رحمت باسینی چای از آشپزخونه کوچیکش بیرون اومد

تا چشمش به ما افتاد لبخند عریضی زد_اومدی هانی..میبینم که باپسرمم آشنا شدی.. بیاید چای بخوریم..چرا سر پا ایستادید؟؟

لبخندی به عمو زدم به سمتش رفتم و سینی چای گرفتم و روی میز گذاشتم

به سمت مانیا رفتم...

کنار مانیا نشستم

این دختر توهمین چند دقیقه عجیب به دلم نشسته بود

شاید بخاطر سرگذشتش بود ک شبیه منه

ولی مانیا شانس اورد و ادمی مثل اهورا سر راهش قرار گرفت

شاید من اگر مهردادی نبود

الان این زندگی اجباری رو نداشتم

با یاد اوری مهرداد ترس تمام وجودم رو دوباره در بر گرفت


romangram.com | @romangram_com