#‌هانا_پسر_تقلبی_پارت_17

وسط روز بود و هیچکس توی قبرستون نبود و این برای من خیلی خوب بود تا بتونم دلم خالی کنم

وسط دو قبر نشستم و سرم روی زمین گذاشتم

بغضی که چند ساله توی دلم سنگینی میکرد شکست

و با صدای بلند گریه میکردم

بابا مامان،چراتنهام گذاشتین

نگفتین من توی این دنیای پر از گرگ چطوری زندگی کنم

بابا دیدی ،دیدی تنها برادرت منو آواره خیابونا کرد

تنها کسی که توی دنیا برام موند منو فقط واس پول میخواست

نیم ساعتی فقط گریه کردم تا کمی سبک تر شدم

از روی زمین بلند شدم

نگاه غمگینم به قبرا دوختم

که صدای مرد جوانی منو به خودم اورد

_آقا؟؟شما صاحب این قبر هارو میشناسید؟؟

باشنیدن صداش تمام خاطرات بد 10 سالگیم زنده شد

بعد گذشت این همه سال صداش هیچ تغییری نکرده بود

و من ب راحتی میتونستم صدای کسی ک منو اواره کرد و مسبب تمام بدبختیم بود رو تشخیص بدم

پشت بهش ایستاده بودم

جرات برگشتن و نگاه کردن توی چشماش رو نداشتم

میترسیدم منو بشناسه و دوباره بخواد اذیتم کنه

تمام کارا ها ی که باهم کرد جلو یه چشمم نمایان شد

***گذشته***

دستش داخل شلوارم برد

_مهرداد نکن بدم میاد..

romangram.com | @romangram_com