#‌هانا_پسر_تقلبی_پارت_15

مگه اونا جز پول چی داشتن که به خودشون اجازه میدادن مارو تحقیر کنند

جلوی مغازه دوچرخم کنار دیوار تکیه دادم و اشکام پاک کردم

تا عمو متوجه گریه ام نشه

چند نفس عمیق کشیدم و وارد مغازه شدم که عمونعمت با خوشحالی به سمتم دوید

_وای هانی... مژده بده پسرم ...پسرم داره از خارج میاد...تا همیشه پیش من بمونه

باید همه جارو تمیز کنیم وای کلی کار ریخته سرم

نور چشمم داره میاد

بی صدا به حرکات عمو رحمت نگاه میکردم

چیزی روی دلم سنگینی میکرد

هیچکس توی این دنیا منو نمیخواست

حالا با اومدن تک پسر عمو رحمت،

دیگه عمو هم به من احتیاجی نداره

باید دنبال یه کار جدید باشم

بغ کرده برای استراحت به طبقه بالا رفتم

وارد اتاق کوچیکم شدم و در اتاق قفل زدم

کلافه بودم

پیرهنموو ازتنم دراوردم و پارچه دور بدنم باز کردم

سینه هام از حصار اون پارچه ازاد شد

تا کی مجبور بودم هویتم رو از بقیه پنهان کنم

منم مثل بقیه دخترا دوست داشتم لباس های صورتی و خوشکل بپوشم

لاک بزنم ارایش کنم

موهام بلند کنم

آهی سوزناک کشیدم

romangram.com | @romangram_com