#‌هانا_پسر_تقلبی_پارت_12


آیناز_چیزه یعنی. بیا باهم دوست باشیم

من خوشم نمیاد تومنو خواهر خودت بدونی

دستم از حرکت ایستاد

متعجب زل زده بودم به آیناز که با ادامه حرفش خشکم زد

آیناز_ آخه میدونی من ازت خیلی خوشم اومده...

یعنی فکر میکنم بهت علاقه دارم

این داشت چی میگفت؟

وسط حرفش پریدم_آیناز خانوم من و شما از دو قشر مختلف هستیم و هیچوقت هم نمیتونیم باهم باشیم

بهتره بحثش تموم کنید تا ماهان نرسیده

آیناز از روی صندلی بلند شد

سریع خودش توبغلم انداخت

_ولی من تو همین امروز خیلی بهت وابسته شدم

خواهش میکنم منو پس نزن

آیناز بزور از خودم جدا کردم با اخم و جدی گفتم_بسه ...من هیچ علاقه به دوستی با کسی ندارم

بوی سوختی به مشامم خورد

نکاهی به لباس زیر دستم کردم

_وای سوخت..

آیناز محکم کوبید روی صورتش_این لباس مورد علاقه ماهان بود...

به دنبال این حرف در حموم باز شد

ماهان درحالی که حوله کوچیکی روی سرش بود و موهاش خشک میکرد از حموم خارج شد

دوباره چشمم به بالا تنه لختش افتاد

ضربان قلبم شدت گرفت


romangram.com | @romangram_com