#همسفر_گریز_پارت_98
نفس گفت: شما بفرمایید، منم میام.
راهی سر تکان داد و بدون عجله بیرون رفت.
چند نفری با بشقابهایشان اطرافش نشسته بودند.
رفتن راهی را تماشا کرد و با ناباوری فکر کرد" راهی کِی از من خوشش اومده که من نفهمیدم؟!... همون روزای اول یعنی کِی؟!"
فقط یادش می آمد غیر از سلام و خداحافظی، حرفی نمی زدند.
هربار هم صحبت از نواختن راهی شده بود، چه خودش بود، چه نه، نفس می گفت " خوب نمی زنه!"... از اول، فقط از صدایش خوشش آمده بود. حتا ظاهر بی نقص راهی هم توجه نفس را جلب نکرده بود.
در دل گفت" چون احمقانه دل به آرتین داده بودی!"
آرتین با بشقابی غذا و لیوانی پر آمد.
لبخند می زد.
- منم اگه می دونستم یه نفر برام غذا میاره از جام بلند نمی شدم!
کنار نفس نشست و ادامه داد.
- توی کدوم مرحله ای؟!
نگاه ِ سردرگم نفس را که دید، گفت: کنترل فکر!
- یه راه دیگه پیدا کردم. اینکه م*س*تقیم به وسط فکرا حمله کنیم!
آرتین یک ابرویش را بالا برد و همانطور که بشقاب را به دستش می داد، گفت: الان در حال حمله ای؟!
نفس لبخند زد.
- آره... راستش زیاد میل ندارم...
آرتین اخم آرامی کرد.
- ناهارم که نخوردی؟... باید یه کم بخوری... یه زحمت دیگه هم برات دارم؛ اگه حوصله داری، چند تا عکس خوشگل از آرمن و لوسینه می گیری؟
نفس گفت: حتمن... چرا که نه؟
تا خواست بلند شود، آرتین نگهش داشت.
- بعد از غذا!
نفس به بشقاب نگاه کرد.
هر چه دوست داشت در بشقاب بود.
با حسرت به خودش گفت " کاش آرتین مال من بود، راهی مال لاریسا یا هر کس دیگه..."
- خودت چی؟!
آرتین گفت: هر وقت مطمئن شدم داری می خوری، منم می رم می خورم.
نفس چنگال را در گوشت فرو کرد و به دهان گذاشت.
آرتین بلند شد.
- نمی خوای بیای بیرون؟
لبخندی سرسری زد.
- اینطوری راحت تر حمله می کنم!
آرتین لبخندی صمیمی زد.
- اگر دوست داری، منم می تونم کمکت قوی حمله کنم!
romangram.com | @romangram_com