#همسفر_گریز_پارت_97
- تا اونجا که شناختمتون، همیشه توی کاراتون عاقلانه و سنجیده عمل می کنید...
راهی سرش را بلند کرد و لبخندی آرام و شرمنده زد.
- می دونم حرکتم بچگانه و خنده دار بود... ولی فکر نمی کنم دیگه توی زندگیم پیش بیاد اینطور رفتار کنم... می خواستم قبل از هر چیز، اول خودت نظر بدی .
نفس گفت: همش برام سواله!
راهی لبخند زد.
- جواب می دم! هر سوالی که داشته باشی جواب می دم تا همش برطرف بشه و فقط یه کلمه بمونه... خب... شروع کن!
نفس نگاهی گذرا به اطراف کرد.
- الان؟! اینجا؟!
راهی با اعتماد به نفس بازگشته اش، یک پایش را روی دیگری انداخت و گفت: فرصت از این بهتر؟! در ضمن من خیلی بی طاقتم!... حتمن از رفتار دستپاچه ی امشبم متوجه شدین!
چانه اش را بالا برد. هنوز احساس گیجی می کرد. نمی دانست چه بگوید.
فکر کرد " دارم کار درستی می کنم؟! بهتر نبود اول به مامان بگم؟... نوید بفهمه چیکار می کنه؟... آرتین چی؟... اصلن چرا الان نشستم دارم باهاش حرف می زنم؟ مگه نگفت به پیشنهادم فکر کن؟ اصلن فکر کردن می خواد؟!"
راهی سرش را کمی خم کرد.
- من منتظرم!
نفس سعی کرد نا آرامی اش را مخفی کند.
انگشتانش را لا به لای موهایش کرد و مردد گفت: شاید مسخره باشه... ولی با اینکه توی سرم شلوغه، نمی دونم چی بگم یا بپرسم.
راهی سر تکان داد.
- می فهمم... احتمالن به من فقط به چشم دوست برادرتون... یا برادر دوستتون نگاه می کردید...
بعد به چشمهای نفس نگاهی عمیق کرد.
- شاید راحت نباشم بگم ولی دوست دارم باهاتون رو راست باشم... ممکنه دیدتون نسبت به من عوض هم بشه... ولی می خوام از حالا بدونی احساس من چیه...
دست برد به گره ی کراواتش و کمی آنرا شل کرد.
دوباره دستپاچه شده بود.
نگاهش را از نفس دزدید و آرام گفت: بر عکس ِ تو، من خیلی زود... همون روزای اول... توجهم بهت جلب شد.
مردد به دستهای ظریف نفس نگاه کرد؛ یاد نفس ِ بیهوش خون آلود افتاد و انگار خواست مطمئن شود نفس حالش خوب است، به صورتش نگاه کرد.
چشمهای نفس، دوباره مات و متعجب شده بودند.
با خجالتش مقابله کرد و نگاهش را بالا نگه داشت.
- نمی خواستم نوید رو حساس کنم... یا شما متوجه بشید و ازم فرار کنید... شاید فکر کنید از جوانمردی به دوره که اینطور به خواهر دوستم دل ببندم... ولی... باور کن... هیچ وقت از موقعیتم، حتا توی فکرم، سوء استفاده نکردم...
آرمن دست روی شانه ی راهی گذاشت.
- تشریف نمیارین برای شام؟! همه رفتن.
راهی لبخند زد.
- حتمن به ارمنی گفتین که ما متوجه نشدیم!
آرمن با شیطنت گفت: به فارسی هم گفتیم... نفس هم مثل بلبل ارمنی حرف می زنه!
راهی کراواتش را مرتب کرد و گفت: گرم صحبت شده بودیم...
آرمن گفت: بیاین توی حیاط.
و رفت.
romangram.com | @romangram_com