#همسفر_گریز_پارت_95
- پس چرا اینطوری شدی؟!
- طوری نشدم... فقط گرمه... بی طاقت شدم.
رها گفت: آقا آرتین، نفس امشب چشه؟!
آرتین با لبخند و نگاه م*س*تقیم به نفس وارد شد.
- منم می خوام همینو بپرسم.
نفس دوباره گفت: چیزیم نیست... فقط گرممه.
آرتین آرامتر گفت: یعنی اگه خنک بشی، نفس ِ همیشگی میشی؟!
رها گفت: بیا بریم توی بالکن هوا بخور.
آرتین گفت: نه... الان چند دقیقه ای حالشو جا میارم... شما هم گرمتونه؟!
رها گفت: نه زیاد... شما حال نفسو جا بیارین که من می بینمش کفری میشم.
آرتین بازوی نفس را گرفت و گفت: بریم مادمازل!
نفس انقدر بی حواس بود که متوجه بازویش در دست آرتین نشد.
آرتین در اتاقش را که برخلاف همیشه، شلوغ و به هم ریخته بود باز کرد.
صندلی را بیرون کشید و رو به روی باد کولر گذاشت.
- بفرمایید!
نفس نشست. آرتین خم شد و دستهایش را به زانو زد.
- خوبه؟!
نفس سرش را تکان داد.
- اوهوم!
آرتین یک دستش را بالا آورد و موهای نفس را از شانه اش کنار زد.
دوباره نگاهش کرد و گفت: گرما بهانه س... چی توی سرته؟!
نفس به چشمهای آرتین خیره شد.
- یه عالمه فکر که بالا و پایین میره.
آرتین جلوی پای نفس نشست.
دستهایش را گرفت و گفت: همه چیز ِ بزرگ شدن که خوب نیست؟! این فکر و خیال و آشفتگی ها رم داره... ولی کسی موفق و راحته که اختیار افکارشو دستش بگیره. نه اینکه خودشو به دست فکراش بسپره تا هر جا می خوان ببرنش.
نفس گفت: مگه میشه جلوی فکر کردنو گرفت؟!
آرتین سر تکان داد که " آره"
نفس گفت: تو می تونی؟!
آرتین در دل گفت" هر فکری جز فکر تو" و با لبخند گفت: به سختی.
نفس گفت: چطور؟
آرتین بلند شد.
- با هم امتحان می کنیم ولی بعدن باید بشینیم و برام بگی چی ذهنتو درگیر کرده و تکلیف این فکرا که بالا و پایین میرن، روشن کنیم.
romangram.com | @romangram_com