#همسفر_گریز_پارت_94
دوباره صدای در زدن آمد و بعد صدای رها میان سکوت ِ دو آهنگ.
- نفس؟... اینجایی؟
رفت در را باز کرد.
رها گفت: کجایی بابا؟! گفتی الان میام، شد یک ساعت. همه سراغتو می گیرن.
نفس گفت: اومدم...
بیخود به اتاقش رفت و در آینه به خودش نگاه کرد و بیرون برگشت.
دوباره صداها برگشته بودند.
از کنار ِ کسانی که می ر*ق*صیدند رد شدند و نشستند.
در گوشه ی دیگر، نوید و راهی و آقای سزاوار داشتند حرف می زدند.
می خواست برود به آقای سزاوار هم سلام کند ولی خجالت می کشید دوباره با راهی رو به رو شود.
هنوز دودل بود که آرتین آمد دستش را گرفت و وسط برد.
- کجا یه دفعه غیب شدی تو؟!
همانطور که بی حواس می ر*ق*صید، گفت: رفتم بالا...
برای اولین بار، آرتین را نمی دید.
همه ی حواسش به راهی بود که می دانست نگاهش می کند.
آرتین لبخند زد.
- داری غریبی می کنی؟! تو که بین ما بودی، زبونمونم بلدی؟!
نفس هم لبخند زد.
رها و لاریسا هم کنارشان می ر*ق*صیدند. آهنگ که تمام شد، طرف نوید و بقیه رفت.
خاتون هم کنار همسرش بود. به آقای سزاوار سلام کرد. آقای سزاوار بلند شد.
- سلام عزیزم...
خاتون گفت: می شینی نفس جان؟
و کنارتر رفت تا جا برای نفس باز شود.
راهی لبخند بر لب داشت.
نفس دوباره فکر کرد " اصلن چیزی اتفاق افتاده؟! اگر نه، پس چرا لبخند و نگاه ِ راهی امشب اینطور شده؟!"
رها هنوز می ر*ق*صید.
خاتون آرام گفت: آدم احساس غریبگی می کنه!
راهی گفت: رها که به نظر راحت میاد!
نفس از طرفی نمی خواست خانواده ی سزاوار را تنها بگذارد، از طرف دیگر، حتا نمی توانست کنار راهی سرش را بچرخاند. معذب و ساکت بود. مگر خاتون چیزی می گفت.
ادیک و کلاریس که آمدند کمی کنارشان بمانند، نفس جایش را به آنها داد و برای خوردن آب، به آشپزخانه پناه برد.
رها هم همراهش رفت و همانطور که با دست، خودش را باد می زد، گفت: نفس... چیزیت شده؟!
نفس برای رها آب ریخت.
- نه...
رها آب خنک را سرکشید.
romangram.com | @romangram_com