#همسفر_گریز_پارت_93


نفس خواست بپرسد " پس چرا اومدین؟!"

راهی دستی به موهایش کشید و گفت: راستش... می خواستم باهاتون صحبت کنم... زیاد وقتتونو نمی گیرم.

نفس دلشوره گرفت.

" درباره ی نوید؟... آرتین؟... رها؟... درباره ی کی؟ چی؟"

راهی نگاهی به چشمهای مضطرب نفس کرد.

- ولی انگار وقت مناسبی رو انتخاب نکردم...

نفس با دلهره گفت: نه نه... امرتونو بفرمایید.

راهی هم مضطرب بود. با دیدن ِ حال ِ پریشان ِ نفس، از آمدن پشیمان شد. نگاه از چشمهای نفس گرفت و به فرش خیره شد.

- باشه توی یه فرصت بهتر... ببخشید...

در را باز کرد. سر و صدای بیرون، زیادتر به داخل سرازیر شد.

نفس گفت: آقا راهی...

راهی سرش را گرداند.

- نگرانم کردید...

یاد روزی افتاد که با خوشحالی به خانه دویده بود تا به شکوفه خبر ِ افتادن دندانش را در مدرسه بدهد و شکوفه را گریان دیده بود؛ با برگه های آزمایش که آن زمان نفس نمی دانست چیست... یاد پاره شدن برگه ها افتاد و حرکات دیوانه وار ِ شکوفه که برگه های پاره شده را سوزاند... یاد همان شب که صدای آرام شکوفه و پدر، یکدفعه بلند شده بود و شکوفه میان ِ هق هق، داد زده بود " تو سرطان نداری... دروغ گفتن... اشتباه شده"

و نفس با ترس به نوید چسبیده بود و پرسیده بود " نوید؟ سرطان یعنی چی؟"

حالا هم همان حس را داشت؛ نگرانی از چیزی که دلیلش را نمی دانست.

راهی دوباره در را بست و به آن تکیه داد.

- نمی خواستم نگرانتون کنم...

دوباره به موهایش دست کشید و جراتش را جمع کرد.

قدمی برداشت و رو به روی نفس ایستاد. نفس بلندی کشید و سعی کرد آرام باشد.

- فقط یه سوال داشتم... یعنی... یه تقاضا...

نگاه خیره ی نفس، انقدر نافذ بود که انگار می خواست زودتر هر چه در فکر ِ راهی بود، بیرون بکشد.

راهی چشمهایش را بست و دوباره نفس عمیق کشید. هیچ وقت اهل حاشیه رفتن نبود.

مصمم چشم گشود و آرام گفت: نفس... با من ازدواج می کنی؟

نفس انقدر شوکه شده بود که حتا ابروهایش هم بالا نرفت.

فکر کرد اشتباه شنیده. منتظر هر حرفی بود، جز پیشنهاد ازدواج.

راهی حرفش را زده بود و خیالش راحت شده بود.

آرام گفت: هیچی نمی خواد بگی... فقط بهش فکر کن.

به طرف در رفت و قبل از بیرون رفتن، به نفس نگاه کرد و لبخند گرمی زد.

نفس، گیج، روی اولین مبل نشست و به روبه رو خیره شد. انگار همه ی دنیا ساکت شده بودند. هیچ صدایی نمی شنید. حتا مغزش کار نمی کرد تا یادش بیاید در این چند ماه ِ گذشته، راهی چطور با او رفتار می کرده.

" اصلن شاید همش توهم بود!"

بلند شد و کنار پنجره رفت. مدتی به آسمان خیره شد و فکرش را متمرکز کرد.

راهی که همیشه محترمانه و مودب رفتار کرده بود؟ هیچ یادش نمی آمد حتا یکبار راهی با محبت نگاهش کرده باشد. همین سنگین بودنش باعث شده بود نفس با او راحت باشد.

مدتی همانطور ایستاده بود و از چیزی سردر نمی آورد.

romangram.com | @romangram_com