#همسفر_گریز_پارت_92


به رها گفت: الان میام...

و رفت شکوفه را پیدا کرد، خبر داد خاتون و رها آمده اند.

شکوفه گفت: دو نفری؟... پس راهی و پدرش چی؟

نفس گفت: نمی دونم... برو پیششون تنها نمونن.

خواست به زیرزمین برود ولی پشیمان شد و بالا رفت.

عروسکش را ب*غ*ل کرد و تند تند، نفس عمیق کشید.

بلند گفت: تو نباید انقدر ضعیف باشی نفس!

عروسک را روی تخت انداخت و جلوی آینه ایستاد.

یک ساعت پیش که آرتین با لباس تازه اش او را دیده بود، با لبخند به سرتاپایش نگاه کرده بود و با سری کج و یک ابروی بالا رفته گفته بود "خانوم عکاسباشی! می خوای دل کی رو ببری؟!"

نفس که گفته بود "کی؟ من؟"، آرتین با شیطنت گفته بود"هیچ توی آینه خودتو نگاه کردی؟!"

سریع اشکش را پاک کرد و گفت: لعنت به من!

سرش را بالا گرفت.

" گریه تعطیله. چند روزه که تعطیله... بخند و خوش باش... تو که عاشقش نبودی؟! فقط این اواخر با کاراش دلت می لرزید..."

مکثی کرد و خیره به سقف گفت: خدایا! کاری کن بتونم تحمل کنم... همش باید جلوی چشمم

باشن... باید تحملم زیاد باشه تا کسی چیزی نفهمه... امشب کِی تموم میشه؟!

صدای در زدن از جا پراندش.

فکر کرد "نکنه آرتینه؟!"

لحظه ای ذوق کرد ولی دوباره مردد ایستاد.

در، دوباره زده شد.

پشت در رفت و گفت: بله؟

صدای موسیقی و دست از پایین، باعث شد نشنود.

در را باز کرد. راهی با لبخند ایستاده بود با کت و شلواری تیره؛ کراوات یاسی و پیراهنی تیره تر از کراواتش.

یاد حرف رها افتاد که به عنوان مدل، از راهی عکس بگیرد.

لبخند زد و سلام کرد.

راهی گفت: یه لحظه دیدم بالا اومدین ولی از پشت نشناختمتون... خیلی... عوض شدین...

عطرش بر خلاف آرتین، ترش و گرم بود؛ مثل لیمو!

مردد گفت: اجازه می دین بیام داخل؟!

نفس دستی به پیشانی اش کشید.

- ببخشید! بفرمایید..

وارد شد و با نگاهی دقیق گفت: انگار زیاد سرحال نیستین؟

نفس چانه اش را بالا برد.

- چرا... یه کم خسته شدم...

راهی همانطور ایستاده بود.

نفس که مبل را تعارف کرد، گفت: نه... نمی خوام زیاد مزاحمتون بشم. دلم نمی خواد کسی اومدن ِ منو ببینه و فکری کنه... مخصوصن نوید.

romangram.com | @romangram_com