#همسفر_گریز_پارت_91
و فکر کرد "چه خوب شد نیومدی!"
آرتین دستش را زیر چانه زد.
- حس کردم نمی خوای بیام... درواقع حس کردم نمی خوای منو ببینی.
نفس نتوانست نگاه متعجبش را مهار کند.
آرتین پوزخند زد.
- خنده داره؟! خب حس کردم...
دوباره صدایش را پایین برد.
- حالا هم دلخوری که چرا نیومدم... آره؟!
نفس گفت: نه... حالم خوب نبود. استراحت کردم که برای امروز کاملن سرحال باشم.
نگاه ِ نگران ِآرتین، بیشتر غصه دارش کرد.
- مطمئنی الان هم خوبی؟! مگه اون ماشین ِ کوفتی، کولر نداره آخه؟
یاد دلایل بقیه افتاد و گفت: ضعیف شده بودم. به خاطر امتحانا حواسم به خودم نبود.
آرتین گفت: موقع امتحانا حواست به هیچکی نیست!
نفس بلند شد.
آرتین گفت:چی می خوای؟ بگو من برات بیارم.
نفس لبخند زد.
- می خوام برم بالا یه سری روبان بیارم.
آرتین رفتنش را تماشا کرد و به خودش گفت " دوباره این احساس ِ لعنتی می گه داری ازم فرار می کنی"
***
خانه حسابی شلوغ شده بود و بیشتر مهمانها هم از اقوام لوسینه بودند.
ر*ق*ص و موسیقی که شروع شد، اول لوسینه و آرمن ر*ق*صیدند. بعد لوسینه دست ِ لاریسا و آرتین را گرفت و وسط برد.
اشک ِ نفس داشت در می آمد که رها از پشت، او را گرفت.
- سلام خوشگل خانوم!
نفس آهی کشید و لبخند زد.
- سلام... کجایین شما؟!
خاتون هم آمد. نفس را ب*و*سید و کلاریس تعارفشان کرد.
رها کنار گوش نفس گفت: خدا منو بکشه! غیر از ما، همه ارمنی هستن!
نفس سر تکان داد.
- آره. اینم جشن ِ ارمنی که می خواستی ببینی!
رها به آرتین و لاریسا نگاه کرد و متعجب زمزمه کرد: باورم نمیشه این آرتینه که می ر*ق*صه!
با سر به آرتین سلام کرد. آرتین آمد و به خاتون هم سلام کرد.
خاتون گفت: ایشالا عروسی شما!
آرتین دلش لرزید و با خجالت، نگاهش را پایین انداخت.
نفس فکر کرد اگر بماند یا گریه اش می گیرد یا جیغ می کشد.
romangram.com | @romangram_com