#همسفر_گریز_پارت_90
نفس لبخند بی رنگی زد.
خاتون گفت: حتمن به خاطر امتحانا هم به خودت فشار آوردی، ضعیف شدی.
نفس خوشحال بود همه دارند برای حالش دلیل می آورند. همه ی حواسش به زیر زمین ِ لعنتی بود و آرتین و لاریسا.
چشمهایش را بست و آمرانه به خودش گفت" از حالا به بعد، همه چی تموم شد!... فکر و خیال و رویاپردازی تعطیل."
نفس بارها به خودش گفته بود" هیچی عوض نشده؛ همه چیز مثل قبله... فقط تویی که باید دست از رویاهات برداری. آرتین، همون آرتین ِ سابقه؛ تویی که باید واقع بین باشی."
ولی از برخورد با آرتین فرار می کرد.
دانشگاهها تعطیل شده بود و آرتین بیشتر در خانه و استودیو بود.
به بقیه کمک می کرد و چشمش همه جا به دنبال نفس بود که کلاریس سه روز پیش گفته بود گرمازده شده.
صبح روز نامزدی آرمن، نفس همراه ِشکوفه پایین رفت تا برای چیدن شیرینی ها و میوه ها و کارهای باقی مانده کمکشان کند.
کلاریس چند بسته و کیسه روی میز گذاشت.
- نفس جان، تو که هنرمندی، بیا این هدیه های عروس خانومو کادو کن...
نفس صندلی را بیرون کشید و نشست.
آرمن و آرتین با جعبه های شیرینی آمدند.
آرمن در را باز کرد و نفس را که دید، گفت: به به! دختر خاله! کجایی تو؟!
آرتین پشت در خشکش زد. نفس عمیقی کشید و وارد شد.
نفس گفت: شما سرت شلوغه آقا داماد!
آرتین لبخند محوی زد و جعبه ها را به آشپزخانه برد. آرمن کنار میز ایستاد.
- دست شما درد نکنه! ایشالا برای عروسی تون جبران کنیم!
نفس پوزخندی زد. آرتین کنار آرمن ایستاد.
- سلام عرض شد!
نفس با همان لبخند، جوابش را داد.
آرتین صندلی را بیرون کشید و نشست.
- خوبی؟!
آرمن گفت: به خوبی ِ من نمیشه. من رفتم... صندلی ها رو که آوردن، بهم زنگ بزنین.
نفس گفت: ممنون.
و به خودش گفت " نباید آرتین متوجه بشه... نباید بفهمه چیزی عوض شده... مثل همیشه باش!"
آرتین آرامتر گفت: چی سرتو گرم کرده که حتا از خونه بیرون نمیای؟!
نفس لبخند زد.
- آرتین!
خواست بگوید "خودت". نگاه سرگردان او را که دید، گفت: عروسکم!
آرتین به حرکت دستهای نفس نگاه کرد.
- مامان می گفت گرمازده شده بودی ولی حتا ندیدمت که حالتو بپرسم.
نفس لبخندش را تکرار کرد.
- خب می اومدی حالمو بپرسی!
romangram.com | @romangram_com