#همسفر_گریز_پارت_89
خاتون خندید.
- شایدم عروس من!
رها بلند خندید و به نفس گفت: این سه نفر، بیشتر از پسراشون آرزو دارن!
شکوفه هم خندید.
- بَده می خوایم زودتر برن، جا برای شما بازتر بشه؟!
نفس بلند شد.
- کسی شربت می خواد؟
رها گفت: من می خوام.
نفس به آشپزخانه رفت.
" پس قضیه جدیه!... برای همین الان اون طور لاریسا زل زده بود به من!... حالا مطمئن شدی آرتین نمیاد با تو که اینهمه ازش کوچیکتری عروسی کنه؟! اصلن آرتین مسیحیه، احمق!... آخه من نمی دونم کی این فکرو توی کله ی پوک ِ تو گذاشت؟!... بله! آرتین دوستت داره چون از بچگی پیششون بودی... مثل خواهر کوچیک..."
بغض داشت خفه اش می کرد. کمی آب خورد. دستهایش می لرزید.
زمزمه کرد: حقته! دیدی هنوز بچه ای؟!
دستش به چیزی خورد و شکست. شکوفه به آشپزخانه دوید.
- چی شد نفس؟!
نفس بغضش را پس زد.
- هیچی...
شکوفه گفت: بیا بیرون. شیشه ها زخمی ت نکنه؟... برو بشین.
رها از کنار در گفت: چی شد نفس؟
نفس سر تکان داد. شکوفه لیوانی آب به نفس داد.
- بخور... ترسیدی؟!
نفس لیوان را گرفت.
- نه.
رها گفت: دستت چرا می لرزه؟!
کلاریس نفس را روی مبل نشاند.
- چی شده عزیز جان؟... نکنه گرما زده شدی؟
خاتون گفت: سرت هم گیج می ره؟!
با افتضاحی که نفس درست کرده بود، ترجیح داد فکر کنند گرما زده شده.
آرام گفت: یه کم!
کلاریس به آشپزخانه رفت.
- الان برات شربت لیمو درست می کنم بهتر میشی.
شکوفه شیشه ها را جارو کرد و کنار نفس نشست.
- رنگت هم پریده... از وقتی اومدی یه چیزیت بود... این شربتو بخور، بعد برو دراز بکش.
نفس گفت: نه... راحتم.
رها گفت: منم طاقت گرما رو ندارم ولی انقدرام حساس نیستم.
romangram.com | @romangram_com