#همسفر_گریز_پارت_88
آرتین لبخند زد.
- چی خریدی؟!
نفس دلش می خواست لباس را به آرتین نشان دهد ولی نگاه م*س*تقیم لاریسا دوباره داغش کرد.
لبخندی زد و گفت: شب نامزدی می بینی!... من رفتم. رها منتظرمه.
آرتین رفتنش را نگاه کرد و با حسادت زمزمه کرد: رها... رها... رها!
***
خاتون و شکوفه و کلاریس، سرگرم تفاله های ته فنجان بودند و می خندیدند.
شکوفه به ساکهای خرید نگاه کرد.
- دست پر برگشتین!
رها بلافاصله پیراهنش را بیرون کشید.
- این مال منه. به شرط اینکه اون گردنبند آبی تو بدی من بندازم مامان!
خاتون خندید.
- باشه... تو چی نفس جان؟ گرفتی؟
نفس مانتو و روسری را در آورد.
- بله...
رها لباس نفس را هم بالا گرفت.
- می خواستم منم مثل نفس بگیرم ولی اون یکی چشممو گرفت.
بعد کفشها را نشان داد و نشست.
کلاریس گفت: قهوه می خورین؟
نفس گفت: نه... گرمه.
شکوفه لبخند زد.
- نفس اصلن طاقت گرما رو نداره. تابستونا از راه که می رسه، آب خنک می خوره، بعد زیر دوش.
نفس گفت: با ماشین آرتین رفتیم، زیاد گرم نبود.
خاتون گفت: پس چطور می خوای بیای کیش؟ اونجا که الان جهنمه.
نفس لبخند زد.
- جاهای گرمش نمیام! می رم به کارام برسم تا شما برین!
کلاریس گفت: وای که چقدر خستگیم دربره! نامزدی انقدر دردسر داره، عروسی چیه!
رها گفت: من تا حالا توی هیچ کدوم از مراسم ارمنی ها نبودم.
کلاریس با خنده گفت: پس چند تا مراسمو می بینی. چند ماه دیگه عروسی شونه. بعد هم نوبت آرتین می شه.
شکوفه گفت: بذار اول به زبون بیاره، بعد خوشی کن!
کلاریس فنجانش را بلند کرد.
- ایناها! دو تا عروس افتاده! من دوست داشتم اول آرتین ازدواج کنه... دیگه به زبون آوردن نمی خواد! ماریا هم فهمیده. بهم نگفت ولی انگار لاریسا خودش حرفی به مادرش زده.
شکوفه فنجان را از کلاریس گرفت.
- از کجا معلومه دو تا عروس مال توئه؟! شاید یکی ش عروس من باشه.
romangram.com | @romangram_com