#همسفر_گریز_پارت_87
خرید رها و نفس که تمام شد، به شرکت رفتند تا عکسهای آماده شده را تحویل بدهند.
آقای سزاوار نبود ولی راهی در اتاقش مشغول بود.
رها انگشتش را جلوی بینی گرفت و آرام در را باز کرد.
راهی از پشت کامپیوتر سرش را بلند کرد.
رها و نفس لبخند زنان وارد شدند. راهی بلند شد.
- سلام... بی صدا اومدین... خواستین مچ منو بگیرین؟!
رها به کامپیوتر سرک کشید.
- تو مچت همیشه سر ِ کاره. نمیشه گرفت.
راهی به نفس لبخند زد.
- چه عجب! بفرمایید.
نفس نشست.
- عکسها رو آوردم.
رها گفت: رفتیم خرید. سر راه اومدیم عکسها رو بدیم و بریم.
نفس پاکت را به راهی داد. راهی نشست.
- برین؟!
رها گفت: مامان، خونه ی خاله شکوفه س. ما هم با ماشین آرتین اومدیم... از گرسنگی هم داریم می میریم!
کنار راهی ایستاد و به عکسها نگاه کرد.
- این تویی؟! مثل مدلهای خارجی شدی!
راهی با دقت عکسها را نگاه می کرد.
- ایده های جدید خیلی عالی شده...
رها خندان گفت: نفس، تو که همه مدل عکاسی رو تجربه می کنی؟ بیا یه سری هم عکس فشن بگیر. راهی رو می کنیم مدل.
راهی بلند شد.
- دستتون درد نکنه... من این عکسها رو می ذارم توی اتاق پدرم وقتی اومد ببینه؛ بعد اگه افتخار بدین، سه تایی بریم غذا بخوریم. منم هنوز ناهار نخوردم.
رها گفت: فقط عجله کن که ما دیگه طاقت نداریم.
راهی کامپیوتر را خاموش کرد.
- بریم... من کاری ندارم.
کیف و سوئیچ و موبایلش را برداشت و پاکت را برد.
***
ساعت پنج بود که دخترها برگشتند.
نفس که پایین رفت تا سوئیچ را به آرتین بدهد، آرمن و لوسینه و لاریسا هم بودند.
کنار در ایستاد. سلام کوتاهی کرد و گفت: ممنون آرتین.
آرتین بلند شد.
- خریدت تموم شد؟
- آره.
romangram.com | @romangram_com