#همسفر_گریز_پارت_84


***

نیم ساعت بعد، آرتین آمد.

نفس که در را باز کرد، دستش را به چهارچوب زد و به کتاب ِ نفس، که قبل از باز کردن در، دست گرفته بود، نگاه کرد و با لبخند گفت: خانوم عکاسباشی! شما که درس ِ نخونده نداشتی؟!

نفس هم لبخند زد.

آرتین گفت: بریم؟ شام آماده س.

نفس کتاب را بالا آورد.

- ببین؟ سیصد و پنجاه صفحه س. هیچی بلد نیستم!

آرتین کتاب را گرفت.

- حتا اگه هفتصد صفحه هم باشه، فرقی نداره!

نفس مردد گفت: آماده نیستم. تو برو، منم میام.

آرتین وارد شد. کتاب را روی میز گذاشت و دست به سینه شد.

- منتظر می مونم!

صداش مصمم بود. نفس دوباره لبخند زد و به اتاقش رفت. لباسش را عوض کرد و برگشت. آرتین گفت: بریم؟

- نه!... یه چیزی یادم رفت!

دوباره به اتاق رفت.

آرتین گردنش را خم کرد و به اتاق نفس نگاه کرد. نفس فرچه ای را به گونه هایش می مالید. لبخند محوی روی لبهای آرتین نشست.

نفس رژ لب را برداشت و به لبهایش کشید.

- با چشمات کاری نداشته باش!

نفس متعجب نگاهش کرد و خجالت کشید. می خواست در مقابل لاریسا زیبا باشد. کمی از ادکلنش زد و بیرون رفت.

آرتین نفس عمیقی کشید تا ریه هایش پر از بوی نفس شود.

توجه و نزدیکی ِلاریسا به آرتین، باعث شده بود حتا نگاهها و لبخندهای مهربان آرتین را نبیند. دلش می خواست جایی، کنار شکوفه یا حتا نوید، سنگر بگیرد تا حسادتش پیدا نشود ولی نوید دائم از کنار آرمن سراغ آرتین می رفت و شکوفه تا می نشست، کلاریس صدایش می زد.

آقای اوانسیان، پدر لوسینه، که از آرتین درباره ی لاریسا و آموزش گیتار پرسید وآرتین گفت "خیلی با استعداده و پیشرفتش عالی"، نفس دوباره از حسادت سوخت.

از سرش گذشت" اصلن منم می خوام از آرتین گیتار زدن یاد بگیرم!"

و سریع جواب خودش را داد.

" اگه مثل لاریسا استعداد نداشته باشم آبروم میره... خدایا... من چرا اینطوری شدم؟!"

فنجانها را جمع کرد و به آشپزخانه برد.

آرتین پشت سرش رفت.

کنار کابینت ایستاد و آرام گفت: مثل اینکه تو خیلی نگران امتحانت هستی... یا... از چیزی ناراحتی و نمی خوای بهم بگی.

و سریع ذهنش رفت طرف راهی و چند ساعتی که برای کار، نفس را برده بود.

نفس همانطور که فنجانها را در سینک می گذاشت، گفت: من چیزیم نیست.

به نیم رخ ِ نفس خیره ماند؛ نفس مشغول شستن شد.

آرتین دل به دریا زد. شیر آب را بست و گفت: نفس؟ کسی چیزی گفته؟!

نفس با اخم و سوال نگاهش کرد. آرتین چشمهای نگرانش را دزدید.

نفس فکر کرد" حتمن خبریه... قبل از اومدن ِ من، حرفی شده... درباره ی... آرتین و... لاریسا... خدایا! یعنی ممکنه؟! اگه اینطور باشه و ... آرتین متوجه حسودیم بشه، من خودمو می کشم."

romangram.com | @romangram_com