#همسفر_گریز_پارت_83
نفس دکمه ی آسانسور را زد.
- پیشنهاد خاله کلاریس بود... فکر نمی کنم عوض بشه.
راهی درها را قفل کرد و جلوی آسانسور ایستاد.
- مثلث شون داره هر روز قوی تر میشه!
نفس لبخند زد.
- برای مامانم خوشحالم... توی این سالها فقط کار کرده... این دو ماه که از بازنشستگی ش می گذره، خیلی روحیه ش خوب شده. هر چند اوایل به کار نکردن عادت نداشت و انگار چیزی گم کرده ولی حالا به قول شما، دائم توی مثلث شون وقت می گذرونه و خوشحاله.
نگاه کرد به شماره ی طبقه. تازه هشت بود.
راهی گفت: مامان منم حسابی سرگرم شده. عاشق شیرینی های خاله کلاریس شده و داره ازش یاد می گیره...
- با این حساب، سفر زنونه مون باید حسابی خوش بگذره. مثلث مادرها به کنار، من و رها هم وقتی با همیم متوجه زمان نمی شیم.
راهی لبخند رضایتی زد.
آسانسور با دینگ آرامی باز شد و صدای ظریف زن در اتاقک پیچید: "طبقه ی بیستم."
نفس به چشم انداز ِ دیواره ی شیشه ای آسانسور نگاه کرد و گفت: همیشه دوست داشتم خونه مون بالای یه برج بلند باشه تا شبها چراغای روشن شهرو از بالا تماشا کنم... ولی تا حالا از طبقه ی دوم بالاتر نرفتیم.
راهی هنوز لبخند روی لبش بود.
- پس پنت هاوس می پسندین!
نفس نگاهش کرد.
- نه ضرورتن... بالا باشه با یه بالکن کوچیک؛ اگه بشه...
بعد خندید.
- حرفامون مثل مشتری و معاملات املاکی ها شد!
- نه... آخه خانوما دو دسته ان؛ یا پنت هاوس ِ برج می پسندن یا خونه ی ویلایی با باغچه و درخت و حیاط سنگ فرش.
نفس به پایین نگاه کرد.
- برای من مهم نیست. فقط همون پنجره که بشه شهرو از بالا دید... حالا نه همه ی شهر؛ یه قسمتی شو!
راهی نفس عمیقی کشید و به کف آسانسور خیره شد.
نفس به ساعتش نگاه کرد.
هفت و نیم بود. و فکر کرد" لاریسا حتمن تا الان رفته"
***
زیرزمین، تاریک و ساکت بود. نفس کمی تعجب کرد. بالا که رفت، شکوفه، آماده داشت پایین می رفت.
نفس گفت: میری پایین؟
- سر و صدا رو نشنیدی؟ کلاریس مهمون داره. گفته ما هم بریم... نویدم پایینه. لباستو عوض کن، بیا.
- مهمون؟! حتمن باز ماریا!
شکوفه لبخند زد.
- انگار می خوان درباره ی نامزدی صحبت کنن.
یاد لاریسا که افتاد، گفت: من پس فردا امتحان دارم. لای کتابم باز نکردم.
شکوفه در را باز کرد.
- نیای هم میان دنبالت. بیا ولی بعد ازشام زود برگرد.
romangram.com | @romangram_com