#همسفر_گریز_پارت_8
کلاریس و دختر جوانی از راهرو خارج شدند.
نفس سرحال گفت: خاله کلاریس عکستونو چاپ کردم. اگه دوست دارین بگین آرتین نشونتون بده.
ماشین را از پارکینگ بیرون برد و برای کلاریس دست تکان داد.
غروب که بر می گشت از اینکه با ماشین آرتین آمده بیشتر خوشحال شد؛ چون باران شدیدی که می بارید و هوای سرد، همه را به عجله و دویدن وادار کرده بود.
بر خلاف ظهر، از پایین هم صدای پسرها می آمد، هم صدای سازهایشان.
سایه ای پشت پنجره آمد.
نفس ماشین را پارک کرد و از پله ها پایین رفت.
سلام که کرد، نوید گفت: چرا انقدر دیر کردی؟
نفس گفت: ترافیک شدید بود.
سوئیچ را به آرتین داد و دوباره تشکر کرد.
نوید گفت: انقدر شدید که دو ساعت طول بکشه؟!
اخمهای نفس در هم رفت.
- تقصیر منه که مسیر نیم ساعته به خاطر ترافیک ، دو ساعت طول میکشه؟ اونم آخر هفته و این بارونی که میاد؟
آرتین آرام گفت: چیزی نیست... تو خسته ای. برو بالا.
آرمن نتهای جلوی دستش را ورق زد و مشغول نواختن گیتارشد. نفس به تاریکخانه رفت؛ عکس خشک شده را با بقیه ی عکسهای آویزان برداشت. بی حرف دسته ی عکسها را لای چند برگ روزنامه پیچید و بالا رفت.
خانه ساکت بود.
شکوفه مثل بیشتر مواقع، شیفت شب بود. از وقتی مسئولیت دو فرزندش به عهده ی او افتاده بود، بیشتر شبها به بیمارستان می رفت تا روزها بتواند کنار بچه ها و در خانه باشد.
دیگر مثل قبل، صدای سازهای پسرها بالا نمی آمد؛ از وقتی همه ی وسایل کارشان را از کامپیوتر تا سازها پایین بردند؛ و بعد هم عایق بندی ِ همه ی درزها که باعث شده بود هیچ صدایی بیرون نرود.
بیش از یکسال بود که کار هر سه نفرشان جدی شده بود. آرمن و نوید در آموزشگاه موسیقی ِ یکی از دوستانشان تدریس می کردند و هر دو از اعضای ارکستر سمفونیک بودند ولی آرتین از وقتی فوق لیسانس را گرفته بود در دانشکده درس میداد. آهنگسازی می کرد واستودیوی خودشان که شروع به کار کرد، علاوه بر کسانی که برای ضبط موسیقی و آهنگسازی آنجا می آمدند، آرتین به صورت خصوصی هم شاگردانش را به آنجا می آورد؛ کسانی که درشان،استعداد نوازندگی را دیده بود. از بچه ی پنج ساله تا دخترها ی دانشجویی که خیلی دلشان میخواست خودشان را در دل استاد جذاب و جوانشان جا کنند. و حتمن دختری که آن روز همراه کلاریس بود هم یکی از آنها بود.
ولی نفس عکاسی را دوست داشت و با اینکه تازه سال دوم بود ، استادها به آینده اش امیدوار بودند.
در دانشکده، دختر آرام و تنهایی بود. یادش نمی آمد با کسی دوستی خاصی داشته باشد. نه در مدرسه و نه حالا در دانشگاه. با همه در حد همکلاسی برخورد میکرد. درونش نیازی حس نمی کرد که با کسی بیش از آن صمیمی شود؛ مگر وقتهایی که جمع سه نفره و راحت پسرها را می دید و آرزو می کرد او هم دوستی داشت تا مثل آنها با هم شوخی کنند؛ بخندند ووقت بگذرانند.
میخواست به نمایشگاه گروهی عکس که استادش از او دعوت کرده بود در آن شرکت کند فکر کند ولی گرسنه بود.
به آشپزخانه رفت. روی اجاق خبری از غذا نبود.
در یخچال، کمی از ناهار مانده بود. نگاهش روی ظرف ثابت ماند و فکر کرد "آخر هفته... پنج شنبه شب... الان همه ی خانواده ها دور هم دارن شام میخورن و سرحالن که فردا تعطیله..."
در یخچال را بست. تا آنجا که به یاد داشت، همه ی روزها مثل هم بودند. همیشه مادرش سر کار بود یا اگر نه، خستگی و کارهای خانه وقتی برایش نمی گذاشت تا دور هم باشند.
صدای تلفن او را از فکر بیرون کشید.
گوشی را که برداشت، آرمن گفت: چیکار می کنی؟
شانه اش را بالا انداخت.
- هیچی!
- گرسنه ت نیست؟!
پوزخند زد.
- نه! بعد از سینما، شام با دوستام رفتیم رستوران ایتالیایی!
آرمن خندید.
- بیا پایین... زنگ زدیم پیتزا بیارن.
romangram.com | @romangram_com