#همسفر_گریز_پارت_7


نفس گفت: ظهور و چاپ عکس همراه با موسیقی زنده!

آرتین خندید و با اینکه راضی به گفتنش نبود گفت: خب میتونی وقتهایی بیای که استودیو تعطیله.

نفس همانطور که بیرون می رفت گفت: نه... اتفاقن دوست دارم موقع کار کردن موسیقی گوش کنم... مخصوصن ویولن سل تو با...

آرتین سرحال از حرف او همراهش گفت "با اون سوز بم خاصش!"

این نظر نفس بود. چیزی که خود آرتین هم دوستش داشت؛ صدای بم و گرفته ی ویولن سل.

پشت سر نفس بالا رفت. نفس از آمدنش سر در نیاورد ولی وقتی دید کلاریس و آرمن هم بالا هستند تازه متوجه شد همه غیر از خودش از قضیه ی تولدش خبر داشته اند.

آرمن مثل همیشه خندان گفت: حالا ببینم بازم میگی زیر زمین؟!

نوید گفت: مگه بده؟! ما هم می شیم جزو گروههای زیرزمینی!

نفس انقدر از هدیه ی غیر منتظره اش هیجان زده بود که با محبت نوید را هم به خاطرش ب*و*سید.

شکوفه نفس راحتی کشید و با نگاه از آرتین تشکر کرد.

آخرین مهمان، ادیک بود که با دسته ای گل از کار برگشت و شادی ِنفس را کامل کرد. اما آن میان، چیزی تغییر کرده بود. احساسی که برای یک لحظه نفس را لبریز کرده بود، انگار خیال رفتن نداشت. مطمئن بود آن نگاه مثل همیشه نبود.شک نداشت.با اینکه همه چیز، حتا دلهره ی حرفی که فکر می کرد آرتین میخواهد بزند و حدسش غلط از آب در آمده بود، همان وقت تمام شده بود اما آن حس لعنتی در دلش ادامه داشت. انگار از همان وقت، آرتین برایش دیگر نه دوست و همسایه ی مهربان همیشه بود، نه آهنگساز و استاد جوان دانشکده ی موسیقی. یک آرتین تازه رو به رویش نشسته بود.

نفس در تاریکخانه سرگرم بود. این را از در بسته و زمزمه ی آرامش فهمید. چند لحظه پشت در اتاقک ایستاد و گوش کرد. داشت یک آهنگ قدیمی را می خواند. رفت سراغ سازش و همان آهنگ را نواخت. چند لحظه بعد، صدای نفس را شنید.

- انقدر بلند می خوندم؟!

لبخند آرامی زد و روی مبل لم داد. آرشه را در هوا تکان داد و شکلهای نامفهومی کشید. نفس بلندی کشید و چشمهایش را بست. صدای در آمد و همزمان با حس بویایی فوق العاده اش، بوی شیمیایی محلولهای ظهور و چاپ را حس کرد.

گفت: توی این دخمه های تاریک با اینهمه بوی تند مواد شیمیایی خفه نمی شین شما عکاسها؟!

چشم گشود. نفس با سر انگشت ، دو طرف عکس خیس را گرفته بود و با لبخند نگاهش می کرد. به عکس تازه نگاهی انداخت؛ پدر و مادرش بودند.

گفت: ها؟!

نفس عکس را جلوتر آورد.

- اولن عشقه دیگه؟! همه ی عشقها که خوش بو نیستن؟ دومن آدم به بی احساسی تو ندیدم به خدا! یه اثر هنری جلوی صورتت گرفتم ولی دریغ از یه نگاه.

آرتین راست نشست.

- اگه قرار باشه با هر عکسی که می گیری و چاپ می کنی، من تعریف کنم که همه ی زندگیم میشه تعریف؟! چرا خشکش نکردی؟

نفس خندید.

- با حوله؟!

و برگشت به تاریکخانه و عکس را با گیره آویخت تا خشک شود. دستش را شست و آستینهایش را پایین کشید.

آرتین بی حرکت نشسته بود.

نفس بارانی اش را از روی مبل برداشت و پوشید.

آرتین گفت: میری دانشگاه؟

نفس سر تکان داد وبه ساعت نگاه کرد. آرتین خم شد و از روی میز سوئیچ را برداشت و بالا گرفت. نفس خوشحال دست دراز کرد. کلیدها بین دست هر دو بود.

گفت:خودت ماشینو لازم نداری؟

آرتین دستش را پایین برد.

- نه... امروز شاگرد دارم. بیرون نمی رم.

نفس تشکر کرد و آماده ی رفتن شد. داشت از پله ها بالا می رفت که صدای آرتین را شنید.

- زمین خیسه. مراقب باش.

با شیطنت سرش را گرداند و گفت: چشم! مراقب ماشینتون هستم استاد!

romangram.com | @romangram_com