#همسفر_گریز_پارت_6


نفس به اتاقکی که با تیغه از بقیه ی فضا جدا شده بود نگاه کرد.

- این دیگه چیه؟! انباری؟

آرتین عقب ایستاده بود و ساکت نگاه می کرد.

نفس گفت : میتونم بازش کنم؟!

آرتین جلو رفت و کنار در ایستاد.

- بله!

نفس در را باز کرد و سرش را داخل برد.

- کلید برقش کجاست؟ چقدر تاریکه!

آرتین از پشت سرش گفت: خانوم عکاس باشی! تاریکخونه باید تاریک باشه دیگه؟

نفس به عقب برگشت و مبهوت گفت: تاریکخونه؟!

آرتین لبخند آرامی زد.

- تاریکخونه ی خانوم لواسانی!

نفس دستش را جلوی دهانش گرفت وبا چشمهای گرد شده نگاهش کرد.

آرتین ادامه داد: البته فکر میکنم یه سری وسیله لازم داشته باشه... تا اونجا که سر در می آوردم گرفتم ولی هنوز کامل نیست.

نفس ناباورتر به تاریکی نگاه کرد و زیر لب گفت: خدایا!... تاریکخونه ی من؟!

خواست وارد شود. آرتین با دست راهش را بست.

- صبر کن!

نفس بی طاقت گفت: نمیشه ببینمش؟!

آرتین لحظه ای به چشمهای او نگاه کرد و آرام گفت: چرا... ولی قبلش میخوام یه چیزی بهت بگم.

نگاهش و صدایش ازهمیشه مهربان تر بود.

از اولین برخوردش این مهربانی را حس کرده بود و هر بار آرتین با محبت می شد، نفس آرزو می کرد کاش به جای نوید، آرتین برادرش بود.

اما آن لحظه، انقدر نگاه و صدای آرام آرتین متفاوت بود که نه تنها مثل همیشه این فکر را نکرد، حس کرد دلش می لرزد. با دلهره منتظر حرف آرتین ماند و از ل*ذ*تی که همه ی وجودش را پر کرده بود متعجب شد.

آرتین با چشمهایی خندان و همان صدای بیش از حد مهربان، آرام گفت: تولدت مبارک نفس!

تعجب پنهان نفس، از نگاهش سرازیر شد.

آرتین دستش را در تاریکی برد و کلید برق را زد. نفس گیج و بهت زده به همه جای تاریکخانه ی کوچک ولی کامل نگاه کرد. ذوق زده دست کشید روی دستگاه آگراندیسمان نو و از شوق خندید.

تقریبن همه چیز را وارسی کرد و تمام مدت هیجان زده فقط گفت"وای... اینجا رو!.. وای... باورم نمیشه!"

آرتین دست به سینه به در تکیه داده بود و با لبخند تماشا می کرد.

نفس که سرش را برگرداند، گفت:خب؛ چی کم و کسر داره؟

نفس به جای جواب او گفت:این بهترین هدیه ی تولدمه... اصلن بهترین هدیه ی زندگیمه!...توی رویاهامم فکر نمیکردم یه روز تاریکخونه ی شخصی داشته باشم... ممنونم آرتین!

آرتین راضی گفت: از حالا به بعد به خاطر تاریکخونه تم که شده بیشتر میای پایین پیش ما...

بلافاصله از حرفش پشیمان شد ولی نفس دوباره حواسش به در و دیوار و ظرفهای ظهور و چاپ بود.

بیرون رفت و در همان حال گفت: اون چهار دیواری ِ تاریک مال خودته! پس نیازی نیست همین حالا زیر و روش کنی!

نفس هم بیرون آمد. خستگی را کاملن فراموش کرده بود. کیفش را از روی مبل برداشت. نگاهی به در تاریکخانه اش کرد و گفت: یه تاریکخونه ی کامل با مزایای منحصر به فرد!

آرتین میان لبخند اخم آرامی کرد.

romangram.com | @romangram_com