#همسفر_گریز_پارت_5
- اینارم ببر برای نوید و شکوفه.
نفس بلند شد.
- فقط برای مامان می برم!
کلاریس لبخند زد و سر تکان داد.
آرتین، قبل از بالا رفتن نفس گفت: اگه دوست داری سوئیچو بردار با ماشین برید.
نفس لحظه ای نگاهش کرد و ناباور گفت: من برونم؟!
آرتین گفت: مامان که بلد نیست؟
نفس لبخند متعجبی زد.
- ماشینتو می دی به من؟!
آرتین هم لبخند زد.
- ندادم به خودت. گفتم با ماشین برید خرید.
نفس با هیجان گفت: فهمیدم... قول میدم مراقب باشم...
در را باز کرد که برود. مکثی کرد و دوباره به آرتین نگاه انداخت.
- آرتین؟... ممنونم!
آرتین ساکت نگاهش کرد و سر تکان داد.
نفس رانندگی را از هر سه نفرشان یاد گرفته بود. از پانزده سالگی کنار آنها نشسته بود و بدون ترس حرکات آنها را تکرار کرده بود.دو سال هم بود گواهینامه اش را گرفته بود ولی شکوفه از رانندگی نفس می ترسید و نوید همیشه می گفت "فعلن زوده".
فنجان خالی اش را به آشپزخانه برد.
کلاریس گفت: سه شنبه ها کلاس نگرفتی؟
آرتین مشغول شستن فنجانها شد.
- یکشنبه و سه شنبه و پنج شنبه دانشگاه نمیرم.
نفس، خسته از هشت ساعت کلاس، در را باز کرد و وارد حیاط شد. هوا تازه داشت پاییزی می شد. آرتین در بالکن داشت با موبایل صحبت می کرد. نفس با سر سلام کرد و خواست به راهرو برود که آرتین آرام صدایش زد.
برگشت و آرام گفت"بله؟"
آرتین با دست اشاره کرد صبر کند.
صحبتش را تمام کرد و با لبخند گفت : چند دقیقه وقت داری؟
نفس سر در نیاورد.
- برای چی؟
آرتین به حیاط رفت.
- می فهمی! بیا پایین.
در را باز کرد.
- بفرمایید!
نفس کنجکاو وارد شد.نگاهی به دیوارها و چیدمان اطراف انداخت که کاملن عوض شده بود.
- خیلی خوشگل شده!
آرتین کمی از بی توجهی او تعجب کرد.
- سمت چپتو ببین؟
romangram.com | @romangram_com