#همسفر_گریز_پارت_4
آرمن ادا درآورد.
- شیرینی ش کمه. رژیمی درست کردی؟
آرتین یک ابرویش را بالا برد.
- دوست نداری؟!
کلاریس هم نشست.
- آرمن چرا نمی شینی؟
آرمن شیرینی دیگری برداشت.
- باید برم آموزشگاه.
بیشتر ارمنی صحبت می کردند؛ مگر وقتی شکوفه بینشان بود که متوجه نمی شد. نوید و نفس بلد شده بودند. ده سال بود با هم همسایه شده بودند و خیلی زود از روی کنجکاوی، زبانشان را یاد گرفته بودند. خانه ی دو طبقه ی قدیمی و بزرگی که آقای عابدیان قصد فروش طبقه ی دومش را داشت و اوایل راضی نمی شد به یک زن با دو بچه واگذار کند ولی کلاریس بدون توجه به مسلمان بودن آنها و یک جمله که " توی چشمهای این زن، پر از غم و تنهاییه؛ شاید با این کار کمکش کنیم" همسرش را راضی کرد. و از همان ابتدا هم پیشنهاد داد وقتهایی که شکوفه سر کار باشد مراقب بچه ها هست. نوید و نفس، هر دو خیلی زود با آرمن که هم سن نوید بود و آرتین که دو سال بزرگتر از آنها ارتباط برقرار کردند؛ طوری که شکوفه باور نمی کرد به این زودی غم از دست دادن پدرشان را فراموش کنند و از لاک تنهایی و انزوا بیرون بروند. آن هم با یک خانواده ی ارمنی.
نفس پرسید: آکوستیک کردن زیر زمین تموم شد؟
مخصوصن گفت "زیرزمین" تا آرتین و آرمن را حرص بدهد.
آرتین ساکت به بدجنسی او لبخند زد ولی آرمن گفت: خانوم هنرمند باسواد! زیرزمین نه! استودیو...
نفس آرام خندید.
- همون!
آرمن قهوه اش را چشید.
- بله. تموم شد. خدا رو شکر دیگه وقت دعوای شما دو تا، صدای جیغ و داد ِ تو مزاحم ضبطمون نمیشه!
نفس با اعتراض گفت: آرمن؟ من جیغ و داد میکنم؟!
بعد به آرتین نگاه کرد.
- آره؟!...صدای من تا پایین میاد؟!
آرتین گفت: داره اذیتت میکنه.
نفس گفت: گفتم که؟ همه تون مثل همید.
آرتین ابروهایش را بالا برد.
- چرا منو قاطی می کنی؟!
آرمن خندید.
- تقصیر توئه که...
آرتین سریع گفت: هیش!
نفس چشمهایش را تنگ کرد؛ آرتین فنجانش را برداشت و بیرون رفت. می دانست نفس میخواهد کنجکاوی کند.
آرمن قهوه اش را تمام کرد و گفت: من تا عصر بر نمی گردم.
نفس گفت: نمی شه نویدم با خودت ببری؟!
آرمن سرش را تکان داد.
- امروز نه.
کلاریس گفت: اگه دوست داری با من بیا خرید.
نفس گفت: باشه. فقط باید برم لباس بپوشم.
آرمن که رفت، کلاریس مقداری شیرینی در بشقاب چید.
romangram.com | @romangram_com