#همسفر_گریز_پارت_3
- بیا تو. داشتم قهوه میذاشتم.
نفس وارد شد و نفس عمیقی کشید و بازدمش را با "هوم" بیرون داد.
- بازم داره بوهای خوب میاد!
کلاریس گفت: چیکار کنم؟ از بیکاری هر روز یه چیز درست می کنم. بچه ها می برن پایین به جای غذا می خورن. شکوفه صبح رفت؟
نفس بشقاب را روی میز گذاشت و صندلی را بیرون کشید.
- آره.
کلاریس ظرف شیرینی های گرم را روی میز گذاشت.
- امروز دانشگاه نرفتی؟
نفس یک شیرینی برداشت و بو کشید.
- نه... فقط سه شنبه ها کلاس ندارم... نوید بالا بود. حوصله شو نداشتم.
کلاریس حواسش به قهوه بود.
- هنوز باهاش قهری؟!
نگاهی گذرا به او کرد. نفس لبخند آرامی زد.
- چه شانسی آوردین که دختر ندارین ها!
کلاریس پشت به او گفت: چرا؟!
- چون بیچاره مجبور بود زورگویی برادرای بزگترو تحمل کنه.
و به شیرینی گاز زد. آرتین دستش را به چهار چوب زد.
- مگه همه مثل برادر تو زورگو هستن؟!
نفس گفت: همه تون مثل همید.
آرتین خندید.
- پس خوب شد خواهر نداریم.
کلاریس گاز را خاموش کرد.
- نفس خواهر شمام هست.
آرتین نشست.
- همون یه برادر که بهش زور میگه براش بسه!
کلاریس همانطور که فنجانها را پر می کرد، با اخم گفت: چیه هی می گین زورگو؟! پسرم روی خواهرش غیرت داره. بده؟!
آرمن هم آمد. کنار میز ایستاد و یک شیرینی برداشت.
با شیطنت نگاهی به نفس کرد و گفت: لاوِک کویریگ** جان؟!
نفس گفت: می بینم از پناه گاهتون خارج شدین... وضعیت عادیه؟!
آرمن بلند خندید و به ارمنی جواب داد: اگه دشمن بذاره، عادیه. هنوزم عصبانی هستی؟!
کلاریس گفت: اذیتش نکن. بشین.
فنجانها را روی میز گذاشت.
- مزه ی شیرینی های امروز چطور شده؟
نفس گفت: عالیه.
romangram.com | @romangram_com