#همسفر_گریز_پارت_79


راهی لبخند زد.

- دو تا می خوام.

رها بلند شد.

نفس عروسکها را در جایشان گذاشت.

راهی با چشم به رها چیزی گفت و رفت.

رها گفت: آهان! داشت یادم می رفت.

بسته ای کادوپیچ به نفس داد.

- اینو من و راهی برات گرفتیم.

نفس سردر نیاورد.

- به چه مناسبت؟!

رها گفت: لباسهایی که توی باغ پاره شد.

نفس گفت: ولی نیازی نبود شما بگیرین... مگه همون یه لباسو داشتم؟!

رها گفت: می دونم... شاید... یه جور ابراز شرمندگی...

نفس او را ب*غ*ل کرد.

- هنوز دست برنداشتی؟!





رها گیتارش را برداشت.

نفس گفت: ممنونم رها.

رها لبخند زد.

- بریم.

راهی با ویولن و گیتارش پایین می رفت. نفس را که با هدیه دید، لبخند زد.

نفس گفت: منم باید براتون لباس بگیرم؟!

راهی میان پله ها ایستاد.

- برای چی؟!

- رها می گفت لباسهاتون خونی شده بود.

- اگه میشه برام یه کم دل و جرات بگیرین!

مکثی کرد و ادامه داد: که با دیدن خون هول نکنم!

آرتین ویولن را گرفت.

نفس گفت: کاش ساز خودت بود.

آرتین گفت: اینم خوبه... صداش نزدیکه... برات بم تر می زنم.

بعد به راهی گفت: چه آهنگی رو آمادگی داری بخونی؟

آقای سزاوار گفت: به به! می خواین بزنین و بخونین؟

ادیک گفت: ما که گوشمون پره!

romangram.com | @romangram_com