#همسفر_گریز_پارت_77
***
آن شب، مهمان خانواده ی سزاوار بودند.
میان رها و خاتون نشسته بود. رها با تردید به سر نفس نگاه می کرد.
نفس گفت: زخمش داره خوب می شه.
راهی که داشت پذیرایی می کرد، لحظه ای به سر نفس نگاه کرد و لبخند آرامی زد.
رها برای کمک کردن به راهی بلند شد.
- من چای میارم... راستی! چه خبر از عکسهامون نفس؟!
نفس یادش آمد.
از کیفش دسته ی عکسها را بیرون آورد و گفت: همه شو چاپ کردم.
رها دوباره نشست.
- ببینم؟!
عکسها دست به دست می چرخید و رها توضیح می داد.
- اینجا شب اوله. راهی ماهی کباب می کرد.
- اینا دوستای جدید نفسن! جالبه از همون اول شروع کردن به دم تکون دادن. حتا غریبی هم نکردن.
- این شیرخدا، سرایدارمونه. داشت سبزی می چید برامون.
- این، شایلیه اسب راهی .
نفس عکسهای سیاه وسفید و هنری را از عکسهای معمولی جدا کرده بود.
آرتین از اینکه او هم با بقیه عکسها را می بیند، حس بدی داشت.
راهی به عکسهای اسبش با دقت نگاه کرد و به نفس گفت: چقدر این عکسهایی که از شایلی گرفتین خوب شده... این سایه های محو باعث شده یه چیزی بین رویا و توهم به نظر بیاد... به خاطر تنظیم سرعتش نیست؟!
نفس با لبخند سر تکان داد.
رها گفت: چون خودت سوار شایلی هستی خوب شده؟!
و خندید.
آقای سزاوار با ل*ذ*ت گفت: واقعن هنرمندی دخترم... خانوم لواسانی! این بچه ها باعث افتخار و غرورن.
نوید گفت: من که جدن اگر آرتین نبود، هیچ وقت به این راه کشیده نمی شدم.
آرمن هم سریع گفت: آرتین هنوز هم معلم ماست.
آرتین متعجب، لبخند بی رنگی زد.
- من کاره ای نیستم. خودتون توانایی و استعدادشو دارین... نفس هم مونده تا به جایگاه خودش به عنوان یه عکاس بزرگ برسه... اینا همه یه بخش از عکاسیشه.
نفس فکر کرد " صدای آرتین با اینکه گیرایی راهی رو نداره ولی با اون ته لهجه ی ارمنی، چقدر نرم و دلنشینه... دلنشین و آرامبخش!"
رها برای آوردن چای رفت.
آقای سزاوار گفت: چند تا پروژه ی ویلاهای تابستونی داریم... اگر عکسهای اونهارم آماده کنی، فکر کنم تا آخر تابستون بشه یه نمایشگاه ترتیب بدیم. فقط مخصوص کارای طراحی و فضای داخلی... هم نمایشگاه عکس تو میشه، هم ارائه ی کارهای ما.
نفس با خوشحالی به آقای سزاوار نگاه کرد.
راهی گفت: پروژه ها اینجا نیست؛ کیشه.
نفس ناامید به پشت مبل تکیه داد.
کلاریس گفت: اتفاقن قراره یه سفر زنونه بریم کیش! نفس هم می تونه به کاراش برسه...
romangram.com | @romangram_com