#همسفر_گریز_پارت_76


نفس گفت " آها" و تکیه داد.

نوید گفت: مامان ِ راهی چه زن باحالیه! اصلن نمی خوره بهش مادر رها باشه. انگار خواهرن!

شکوفه گفت: به نظر آدمای خوبی میان.

نوید گفت: به نظر؟! یعنی هنوز نشناختی شون؟!

شکوفه گفت: بچه هاشو چرا. ولی خودشو با دو تا برخورد کوتاه که نمی شه شناخت؟

نوید گفت: توی همین برخوردای کوتاهم آدم می فهمه خونگرم و صمیمی ان... چی می شد یه فامیل اینجوری داشتیم؟! یه خاله ای... عمه ای... چه می دونم...

نفس با همه ی درگیری ِفکری، فهمید نوید به نقطه ضعف مادرش اشاره کرده.

شکوفه ساکت شد و نفس از آینه به نوید اخم کرد.

نفس هنوز به لاریسا فکر می کرد که به نظرش داشت کم کم خودش را به آرتین نزدیک می کرد.

فردای دومین شب ِکنسرت، وقتی چاپ عکسهایش تمام شده بود، لاریسا و لوسینه رسیده بودند و نفس دوباره به اتاقک سیاه برگشته بود.

لاریسا گفته بود "به نظرت برام دیر نیست؟!"

آرتین گفته بود "برای یاد گرفتن، هیچ وقت دیر نیست"

و نفس فکر کرده بود "داره با لاریسا هم مهربون حرف می زنه"

دلش می خواست با نگاه و حرکاتش، به آرتین نارضایتی اش را نشان دهد.





" ولی این بچه بازی نیست؟! اصلن تو چیکاره ای؟!"

روی چهارپایه نشسته بود.

" فکر می کردم دوستم داره"

مطمئن نبود اینطور نیست. یاد باند پیچی سرش افتاده بود و نگاه آرتین.

صدای آرتین آمده بود.

- خب فردا با هم می ریم یه گیتار می گیریم.

به خودش گفته بود " معلومه که لاریسا براش مناسب تره... بیست و شش سالشه... ارمنیه...تو بچه ای... آرتین هشت سال ازت بزرگتره... بیچاره! اگه دائم طوری رفتار می کنه که بزرگ شدی، برای خاطر خودش نیست..."

بیرون که رفته بود، با سلام کوتاهی از کنارشان گذشته بود. آماده شده بود و داشت می رفت که آرتین صدایش زده بود.

- طوری شده نفس؟!

نفس دوباره احساسش را پنهان کرده بود.

- نه... دیرم شده.

آرتین لبخند مهربانی زده بود و سوئیچ را بالا گرفته بود.

- حالا اخماتو باز کن!

نفس لبخند زده بود.

- ممنون.

آرتین دستش را گرفته بود و سوئیچ را در مشتش گذاشته بود و آرام گفته بود " سرت به چه سنگی خورده؟!"

و رفته بود.

نفس هر چه فکر کرده بود معنی سوال آرتین را نفهمیده بود.

romangram.com | @romangram_com