#همسفر_گریز_پارت_72
نفس سریع گفت: دلت میاد؟! اون حیوون بیچاره چه گ*ن*ا*هی داره که من جای گاز و ترمزشو فراموش کرده بودم؟!
رها پیشانی اش را گرفت.
- تو که خودتو بیهوش و خونی ندیدی؟!... لباسای راهی غرق خون بود...
راهی پلکهایش را روی هم فشرد.
خاتون گفت: بسه! حرف خوب بزن! کلی نذر و نیاز کردیم که مشکلی پیش نیومده باشه.
آقای سزاوار گفت: اگه می شد چند روز پیش خودمون نگهت می داشتیم تا حسابی بهت برسیم... نا سلامتی امانت هستی پیش ما.
راهی ظرف خرما را به نفس تعارف کرد.
- یه سری دارو هم دارین. مسکن و آنتی بیوتیک.
خاتون گفت: من همراه نفس جان می رم، شخصن از مادرش معذرت خواهی کنم.
آقای سزاوار گفت: بعد از ناهار. بذار یه کم به نفس خانوممون برسیم، بعد!
***
بعد از ظهر، نفس و خاتون به خانه رفتند. راهی و رها بیرون، در ماشین نشستند.
رها گفت: من از مامانت شرمنده ام... دفعه ی بعد میام!
و راهی بدون حرف لبخند زد.
صدای ساز پسرها می آمد. نوید لحظه ای نفس را دید که همراه زنی بالا رفت.
آرمن گفت: کی بود؟
نوید با اخم گفت: نفس با یه خانوم غریبه.
آرتین هم اخم کرد.
- رها نبود؟!
نوید سر تکان داد و گفت: برم بالا...
شکوفه، رنگ ِ پریده و چسب پانسمان را از روی روسری که دید، دستپاچه گفت: ای وای نفس؟ چی شده؟!
خاتون سلام کرد.
نفس گفت: مامان، خانوم سزاوار؛ مامان رها.
شکوفه سعی کرد حواسش را جمع کند. سلام و تعارفی بی حواس کرد.
خاتون با شرمندگی گفت: ببخشید سرزده اومدم...
شکوفه همه ی توجهش به نفس بود.
- خواهش میکنم... منزل خودتونه... چه اتفاقی افتاده؟!
نفس خندید.
- هیچی! اومدم شیطنت کنم، خودمو زخمی کردم!
خاتون گفت: از اسب افتاد.
شکوفه دستش را جلوی دهانش گرفت. نوید آمد و غریبانه سلام کرد.
نفس گفت: برادرم، نوید.
خاتون گفت: سلام... من مادر راهی و رها هستم.
- خوشبختم... خوش اومدین... چه بلایی سرت اومده نفس؟!
romangram.com | @romangram_com