#همسفر_گریز_پارت_71


- نفس جان، بریم باغ؟ امشب استراحت کن، خیالمون راحت بشه فردا می ریم تهران. باشه عزیزم؟... مامانتم هول می کنه.

نفس زمزمه کرد: شرمنده...

خاتون پیشانی اش را ب*و*سید.

- ما شرمنده ایم با این مهمونداری مون...

دکتر گفت: صبر کنید سرمش تموم بشه، بعد می تونید ببریدش. فقط تا فردا چیزی نخوره.

صبح، رها تا چشمش به سر باند پیچی شده و کبودی ِ زیر چشمهای نفس افتاد، دوباره بغضش ترکید. نفس صورتش را شسته بود و کنار پنجره ایستاده بود.

رها گفت: بهتر شدی؟ راستشو بگو!

نفس لبخند زد.

- بله! تو از دیشب داری گریه می کنی؟!

- تقصیر منه با اون اسب چموشم.

نفس گفت: تقصیر خودم بود نه هیچ کس دیگه... حالا هم که طوری نشده؟

رها با چشمهای نگران و خیس گفت: وقتی بری خونه، مامانت و نوید اینطوری ببیننت، دیگه نمی ذارن طرفت بیام.

نفس بی حال خندید.

- اتفاقی که باید می افتاد، اگه توی خونه هم بودم می افتاد... ولی اگه می خوای بازم طرفت بیام، این لوس بازی ها رو بس کن! به خدا من حالم خوبه... فقط بدجوری گرسنمه!

رها دستی به چشمهایش کشید.

- قربونت برم... بیا بریم هر چی دوست داری برات آماده کنم بخوری.

آقای سزاوار، از بیرون برگشت؛ جواب سلام نفس را داد و گفت: بهتری دخترم؟

نفس تشکر کرد.

رها گفت: بیا بشین.

راهی و خاتون هم حالش را پرسیدند. نفس لبخند زد.

- خوب ِ خوبم! فقط نمی دونم چطور ازتون معذرت بخوام. حسابی توی دردسر انداختمتون.

خاتون گفت: این حرفا رو نزن عزیزم... انقدر ترسیده بودیم که راه بیمارستان یادمون رفته بود.

نفس گفت: دیشب هر بار بیدار شدم بالای سرم بودین... کلی شرمنده شدم.

راهی یک لیوان شیر گرم ریخت.

- خدا رو شکر که به خیر گذشت... بفرمایید... دیشب نوید زنگ زد ببینه چرا نرفتیم.

نفس اخم آرامی کرد.

راهی لبخندی شرمزده بر لب آورد.

- چیزی نگفتم؛ نخواستم نگرانش کنم... مجبور شدم به دروغ بگم خوش گذشته، یه شب بیشتر می مونیم!

نفس یاد دیروز افتاد و به رها گفت: دوربینم کجاست؟ سالمه؟!

خاتون خندید.

- سالمه... الحق که عکاس هستی!

نفس کمی از شیر نوشید.

- ولی تا زنده ام، دیگه سوار اسب نمی شم!

رها گفت: من که می خوام سر به تن ماه پیشونی نباشه!

romangram.com | @romangram_com