#همسفر_گریز_پارت_70


راهی کلافه گفت: نمی فهمم... نمی فهمم چی می گی... آروم باش.

نگاه کرد به دستهای خاکی و ظریف نفس. سرش را خم کرد و انگشتانش را ب*و*سید.

- طاقت بیار... الان می رسیم.

آقای سزاوار جعبه ی کوچک دستمال را عقب گرفت.

- سر و صورتشو پاک کن... چند تا بردار بذار روی جای خونریزی.

نفس، فقط شکوفه را می خواست. از شدت درد ناله می کرد و نمی توانست چشمهایش را باز نگه دارد.

صدای آقای سزاوار را شنید.

- خونریزیش بند اومده؟

دستی موهایش را جا به جا کرد.

- نه... کم شده.

از تکانها چشم گشود. روی تخت بود و نور مهتابی های سقف، چشمش را می زد.

دکتر معاینه اش کرد.

آرام گفت: سرم.

صدای دکتر در سرش می پیچید.

- فقط سرت؟... الان دردو احساس می کنی؟... حالا چی؟

نتوانست جواب بدهد حتا با تکان سر.

با چشم گفت نه.

دوباره جا به جا شد. کاملن حواسش برگشته بود که سی تی اسکن تمام شد. سرعت وحشتناک ِاسب یادش می آمد و برگشتنش ...

چهار چهره ی آشنا اطراف تخت بودند. همگی نگران. رها گریه می کرد.

- تو رو خدا منو ببخش نفس. تقصیر من بود...

خاتون دستش را می فشرد.

- خوبی دخترم؟... سرت بهتر شده؟... جواب مامانتو چی بدم؟! پروردگارا...

راهی گفت: من برم ببینم جواب اسکن آماده شد؟

آرام گفت: خوبم... دردسر درست کردم.

آقای سزاوار پایین تخت قدم می زد. راهی با دکتر آمد.

خاتون گفت: دکتر حالش خوبه؟ خطری نیست؟

دکتر نگاهی به سر پانسمان شده ی نفس کرد.

- خدا رو شکر مشکلی پیش نیومده... سر گیجه و تهوع نداری؟

نفس گفت: نه.

دکتر گفت: بخيه نمی خواد... فقط تا فردا تحت نظر باشه، بهتره.

نفس گفت: بریم خونه... مامانم هست.

خاتون گفت: اینطوری که نمی شه بری؟ با این حال... وای! من می میرم از خجالت.

دکتر گفت: اصراری به موندن نیست. اگر هم می برینش،خدای نکرده در صورت سرگیجه و تهوع و استفراغ سریع بیارینش.

خاتون کنار نفس نشست.

romangram.com | @romangram_com