#همسفر_گریز_پارت_69


رها گفت: می دونی چیکار کنی؟

و دهنه را به نفس داد.

نفس گفت: یه چیزایی یاد گرفتم.

رها گفت: پس پرواز کن ماه پیشونی! نشونش بده چطور می پری!

و به پهلوی اسب زد.

اسب، به سرعت حرکت کرد. نفس از سرعت زیاد، دستپاچه شد. نمی دانست چطور اسب را مهار کند. از سرش گذشت "بهش بزنم؟!... گفت چطور ترمز می کنه؟!"

با ضربه ای که به پهلوی اسب زد، سرعت اسب بیشتر شد. نفس محکم دهنه را در دست فشرد ؛ به زین چسبید و چشمهایش را بست.

صدای "نفس" گفتن را شنید. راهی روی شایلی پریده بود و پشت سرش بود.

فریاد زد: نفس... دهنه رو بکش...

نفس دهنه را کشید و به عقب نگاه کرد. تعادلش به هم خورد و اسب که ایستاد، نفس هم روی زمین افتاد.

راهی پیاده شد و هراسان کنار نفس نشست.

او را که برگرداند، صورتش مخلوطی از خاک و خون بود.

با وحشت سرش را نگه داشت و بلند گفت: نفس!... نفس چشماتو باز کن...

موهایش را از صورتش کنار زد و دستش خونی شد. بقیه از پشت می دویدند.

داد زد: رها یه کم آب بیار...

از ترس، نفسش بیرون نمی آمد. دست کشید به صورت نفس.

- نفس... تو رو خدا جواب بده... وای...

نفس ناله ی ضعیفی کرد و لای پلکهایش را بازکرد.

راهی آرام گفت: خوبه... آروم باش... مُردم از ترس...

هر سه نگران رسیدند. رها روی زمین نشست.

- چی شده؟! سرش شکسته؟!

خاتون وحشتزده گفت: پروردگارا... کمکمون کن... بلندش کن ببریمش.

راهی نفس را روی دست بلند کرد.

- رها با اسب برو ماشینو بردار بیار جلوی در. بدو!

آقای سزاوار گفت: بدش به من... ببریمش بیمارستان.

راهی همانطور که سریع می رفت، فقط سر تکان داد.

جلوی در باغ که رسیدند، رها هم ماشین را آورده بود. آقای سزاوار پشت فرمان نشست. راهی، نفس را عقب خواباند و کنارش نشست.

به خاتون و رها گفت: شما با اون ماشین بیاین... بریم بابا...

نفس هشیارتر شده بود. زمزمه کرد: من خوبم...

راهی دستهای سرد نفس را گرفت.

- داریم می ریم بیمارستان...

آقای سزاوار گفت: به هوشه؟... ببین فقط سرشه؟

راهی آرام گفت: نفس... درد داری؟... دستت، پات، کمرت... کجات درد می کنه؟

نفس چیزی زمزمه کرد.

romangram.com | @romangram_com