#همسفر_گریز_پارت_68
- مرسی شایلی که بهم سواری دادی!
راهی لبخند زد.
- بریم بشینیم سرگیجه تون خوب بشه.
نفس گفت: چیزی نیست... شما سواری نمی کنید؟
راهی دوربین را برگرداند.
- دیروز هم اومدم... عجله ای نیست.
نفس گفت: می خوام از حرکتش عکس بگیرم.
راهی خندید.
- یه تجربه ی تازه؟!... چشم.
با یک حرکت، روی زین نشست و یورتمه رفت.
مش غفور با صدای در، سریع به طرف در باغ دوید. دو پسر جوان با اسب وارد شدند. کنار نفس، اسبها را نگه داشتند.
نگاهی از سر کنجکاوی و سوال به نفس انداختند و یکی شان گفت: تا حالا اینجا ندیدمتون؛ اینجا اسب دارید؟!
و به دوربین نفس خیره شد.
نفس گفت: نه...
و روسری را روی سرش جا به جا کرد. راهی از اسب پایین پرید. پسرها سلام کردند.
راهی جواب کوتاهی داد و به نفس گفت: بریم پیش بابا اینا؟
نفس سر تکان داد. یکی از پسرها به سرتا پای نفس نگاه کرد و لبخند پهنی زد.نفس سرش را گرداند و همراه راهی از آنها دور شد.
راهی گفت: اینجا تقریبن حالت پانسیون اسب داره. توی این منطقه هر کس اسب داره میاره اینجا، مش غفور نگهداره... خب، عکسهاتونو گرفتین؟
نفس گفت: بله.
و بدن براق اسب را نوازش کرد.
رها هنوز سوار بر ماه پیشونی، در محوطه ی باز، تفریح کنان می رفت و بر می گشت. خاتون و آقای سزاوار از اسبها پیاده شده بودند و اسبهایشان، کنار رودخانه آب می خوردند. رها بلند گفت: کجایی پس؟! سوار نشدی ترسو؟!
راهی گفت: سوار شد.
رها کنارشان توقف کرد.
- این اسب ِ چموشو سوار شو تا مزه ی سواری رو بچشی.
اسب، سرش را بالا و پایین می برد. نفس فکر کرد اسب ِ رها هم مثل خودش بازیگوش است! به راهی گفت: این یکی رم سوار بشم؟
راهی گفت: شایلی رو سوار شین. سیندرلا هم مثل صاحبش رهاس!
آقای سزاوار بلند گفت: نفس خانومو تا اینجا آوردین، یه سواری حسابی بهش بدین.
رها پیاده شد.
- افتخار میدم با اسب خوشگل من بتازی!
نفس دوباره دوربین را به راهی داد.
راهی گفت: با اون؟!
نفس لبخند زد.
- اینم امتحان می کنم.
به زحمت خودش را بالا کشید.
romangram.com | @romangram_com