#همسفر_گریز_پارت_67
نفس لبخند زد.
- نه!
به چشمهای شایلی نگاه کرد و فکر کرد چه خوب شد دوربینش را آورده.
راهی بدن اسب را نوازش کرد.
- سوار می شین؟
نفس مردد گفت: فکر نمی کنم بتونم!... تا حالا امتحان نکردم.
راهی گفت: کارای سخت تر و انجام دادین. این که چیزی نیست؟! من مراقبم.
نفس می خواست بگوید نه.
راهی گفت: من نگهش می دارم.
نفس به گردن اسب دست کشید. دوربین را از گردنش خارج کرد. راهی دوربین را گرفت و روی شانه اش انداخت.
اسب را نگه داشت و گفت: اول این پا.
نفس خواست خودش را بالا بکشد ولی ترسید.
راهی چهارپایه ای از گوشه ی اصطبل آورد و زیر پای نفس گذاشت.
- حالا بهتر شد.
نفس روی زین نشست و لبخند زد. راهی دهنه ی اسب را گرفت و به راه افتاد.
نفس هیجان زده به یال اسب دست کشید.
- بقیه کجان؟
راهی رو به رو را نشان داد.
- اون طرف، بعد از درختها، فضا بازتره... بابا تاخت میره...
به نفس نگاه کرد.
- خوبه؟ راحتین؟
نفس با لبخند سر تکان داد.
- دوست دارم تند برم.
راهی هم لبخند زد. دهنه ی اسب را به نفس داد.
- با پا بزنین به پهلوش سریعتر میره. دهنه رو بکشید ترمز می کنه! مراقب باشید.
نفس کمی به سرعتش اضافه کرد ولی هنوز ترس داشت. راهی نزدیکش بود.
بعد از مدتی گفت: احساس می کنم سرم گیج می ره!
راهی گفت: برای تکونهای اسبه. عادت ندارین.
شایلی را نگه داشت. دستش را دراز کرد تا به نفس کمک کند. نفس بدون تعادل پایین آمد. راهی با دو دست نگهش داشت. نفس موهایش را کنار زد.
- خوبم... مشکلی نیست.
راهی گفت: مطمئنید؟!
نفس سر تکان داد.
- ممنون.
بعد به سر اسب دست کشید.
romangram.com | @romangram_com