#همسفر_گریز_پارت_66


نفس گفت: کوچیک که بودیم دوتا ژرمن داشتیم که از تولگی بزرگشون کرده بودیم. از اینا بداخلاقتر بودن! نوید هم اینا رو ببینه حسابی باهاشون دوست میشه.

رها گفت: به شیرخدا بگیم تاب مونو بیاره ببنده.

خاتون گفت: برای ناهار ماهی گرفتیم کباب کنیم.

بعد برای نفس توضیح داد: اینجا که میایم، من مرخصی می گیرم! آشپزی با بچه هاس.

رها گفت: من و نفس می خوایم بریم کنار رودخونه... راهی؟ ناهار و تاب با تو!

***

صدای خنده ی رها ، همه ی باغ را پر کرده بود.

راهی داشت با سگها بازی می کرد. نفس که از ساختمان بیرون رفت، رها از تاب ِ بلند، پایین پرید.

- بریم؟

راهی با لبخند ایستاد و دوباره چوبها را پرتاب کرد. سگها دویدند و با چوبها بر گشتند.

نفس دستی به سر سگها کشید.

- سلام پسرا!... خسته نشدید؟!

سگها با زبانهای آویزان، دم تکان می دادند. هر سه از در خارج شدند.

راهی گفت: شیرخدا، بی زحمت براشون آب خنک بریز.

پیاده به انتهای کوچه ی سرسبز رفتند.

چند دقیقه بعد به باغ دیگری رسیدند. مدتی طول کشید تا پیرمردی در را باز کرد.

راهی سلام کرد.

- کجایی مش غفور؟!

پیرمرد گفت: توی اصطبل بودم... ببخشید.

راهی گفت: بابا اینا کجان؟

پیرمرد گفت: دارن سواری می کنن... اون طرفن.

آقای سزاوار و خاتون یک ساعت قبل آمده بودند.

- آقا، اسبای شمارم آماده کردم.

راهی تشکر کرد و جلوتر به طرف اصطبل رفت. رها گفته بود چهار تا اسب داریم؛ هرکدوم یکی.

رها اسب قهوه ای و سفیدش را که دید، با هیجان گفت: سلام عزیزم!... نفس؟ این اسب منه... ماه پیشونی.

نفس لبخند زد.

راهی سرش را تکان داد.

- سیندرلا!

بعد رفت و دهانه ی اسبی خاکستری را گرفت و بیرون آورد.

- این دختر خوب هم شایلیه.

رها پا در رکاب گذاشت وچابک، روی زین پرید.

- بزن بریم ماه پیشونی ِ من!

نفس کنار اسب ایستاد. راهی دستی به یال اسب کشید.

- توی بچگی اسب که نداشتین؟!

romangram.com | @romangram_com