#همسفر_گریز_پارت_64
یکی از سگها، قدمی عقب رفت ولی دومی ایستاد و آرام دم تکان داد.
نفس لبخند زد و دستش را به سر سگ کشید.
تکان دم ِ سگ بیشتر شد. سگ اولی هم جلو آمد و پاهای نفس را بو کشید.
نفس سر او را هم نوازش کرد. هر دو سگ او را بو می کشیدند و دم تکان می دادند.
راهی و رها به هم نگاهی کردند. رها کنار سگها نشست و لبخند زد.
- فکر کردم بترسی!
نفس گفت: چرا بترسم؟
راهی گردن سگها را دست کشید و گفت: باهوش و خوش اخلاقن ولی انقدرام زود با غریبه ها دوست نمی شن.
رها ایستاد.
- فعلن که شدن!
راهی نگاهی به ساختمان کرد. آقای سزاوار و همسرش جلوی در بودند.
نفس از ماشین، کوله ی بزرگش را برداشت و همراه راهی و رها از سنگ فرش نمدار و باریک ِ کنار استخر خالی گذشت.
آقای سزاوار گفت: می بینم با سگها زود دوست شدین!
نفس لبخند زد و سلام کرد.
آقای سزاوار گفت: سلام. خوش اومدین.
شانه های همسرش را گرفت.
- خاتون، همسرم... ایشون هم نفس خانوم ِعزیز.
خاتون به نرمی نفس را ب*غ*ل کرد و ب*و*سید.
- خوش اومدی... انقدر ازت تعریف و تمجید شنیدم که مشتاق دیدنت بودم.
نفس تشکر کرد. راهی کوله را از دستش گرفت.
- بفرمایید.
خاتون با شلوار جین و لباسی ساده ولی زیبا و موهای کوتاه مشکی خیلی کمتر از سنش به نظر می آمد.
مثل رها، گردنبند و النگوهای چوبی و مهره ای داشت و نفس احساس کرد بیخود نیست رها و راهی انقدر گرم و صمیمی برخورد می کنند. پدر و مادرشان هم آدمهای خوش برخورد و مهربانی بودند.
رها دری را باز کرد.
- اینجا اتاق ماس... بفرمایید.
راهی کوله را کنار یکی از تختها گذاشت و پرده را کنار زد.
خاتون از کنار در گفت: لباستونو عوض کنین بیاین یه چیزی بخوریم... توی سالن می شینید یا بیرون؟
رها سریع گفت: بیرون.
خاتون لبخند زد و رفت.
راهی گفت: رها، نفس خانوم هر چی احتیاج داشتن براشون بیار.
رها وقتی تنها شدند، گفت: مثل خونه ی خودتون راحت باش... یه چیزی بخوریم، بعد بریم کنار رودخونه.
پنجره را گشود.
- همین پشته... صداش میاد.
***
romangram.com | @romangram_com