#همسفر_گریز_پارت_63
***
ساعت نه و نیم، راهی و رها آمدند.
نفس برای شکوفه که در بالکن طبقه ی بالا ایستاده بود، دست تکان داد.
نوید، خواب آلود کنار شکوفه رفت و گفت: مواظب باش.
نفس سر تکان داد و بیرون رفت.
راهی پیاده شده بود. نفس در حیاط را که بست، با لبخند گفت: سلام... بفرمایید.
در را برایش گشود. نفس سوار شد و سلام کرد. رها کاملن به عقب برگشت.
- سلام خانوم! بالاخره راهی شدی!
راهی نشست.
- راهی چی؟!
رها گفت: هیچی. گازشو بگیر که می خوایم زود برسیم... نفس، لباس گرم برداشتی؟ غروبا هوا سرد میشه.
نفس سر تکان داد. رها ضبط را روشن کرد.
- مامان و بابام رفتن. می خواستن خرید کنن... مامان کلی سفارش کرده راهی با احتیاط برونه... همه ی دنیا فهمیدن بعد از چند ماه، بالاخره رضایت دادی باهامون بیای بیرون!
نفس فکر کرد " اولین باره بدون نوید و مامان جایی می رم" ولی نخواست به آنها بگوید. احساس استقلال می کرد. بالاخره نوید هم باورش شده بود نفس بزرگ شده.
راهی گفت: کاش مادرتون و نوید هم می اومدن... اونطوری بیشتر خوش می گذشت.
رها گفت: به فکر خودتی که دوستت نیومده؟!
راهی از آینه به نفس نیم نگاهی کرد.
- اگه می خوای دفعه ی اول و آخر نباشه که دوستت همراهمون میاد، از حالا پر حرفی رو شروع نکن!
رها به عقب برگشت.
- ساکت باشم نفس جون؟! اذیت می شی؟ آره؟!
نفس لبخند زد.
- نه... راحت باش.
***
جاده خلوت بود و زودتر از آنچه نفس فکر می کرد، رسیدند.
باغ آقای سزاوار، بیرون شهر، با در و حفاظی بلند و ویلایی میان درختها بود.
سرایدار که در را باز کرد، گفت: سلام... خانوم و آقا هم تازه رسیدن.
دو سگ بزرگ، با پارسهای بلند دنبال ماشین می دویدند.
رها گفت: صدای ماشینو می شناسن.
باغ خیلی بزرگتر از تصور نفس بود. رها زودتر پیاده شد و سگها را آرام کرد. راهی نگاهش کرد.
- کاری ندارن.
نفس بدون حرف پیاده شد و به سگها نگاه کرد. سگها دوباره پارس می کردند ولی از جایشان تکان نمی خوردند.
نفس آرام نزدیکشان شد.
راهی محکم گفت: هیس!
سگها ساکت شدند. نفس کنارشان ایستاد و آرام دستش را جلو برد.
romangram.com | @romangram_com