#همسفر_گریز_پارت_62


ادیک، عکس را با دقت نگاه می کرد.

- باید یه قاب براش بگیرم... قشنگ شده.

کلاریس گفت: شام آماده س... آره قشنگ شده. همه ی عکسها قشنگ شده. میگم نفس بیاره ببینی.

آرتین عکس را گرفت و با لبخند نگاه کرد.





کلاریس از روی میز بسته ای به آرتین داد.

- اینو راهی برات آورده.

آرتین سرش را بلند کرد.

- راهی؟... کِی اومد؟

کلاریس گفت: نمی دونم... داده بود به آرمن. اومده بودن عید دیدنی با خواهرش.

آرتین بسته را گشود.

- کارش داشتم.

کلاریس همانطور که میز شام را می چید، گفت: اگه کارش داری، فردا هم میان دنبال نفس.

آرتین شکلاتهای رنگی و پیراهن را نگاه کرد.

- دنبال نفس؟!

کلاریس لبخند زد.

- می خوان با خودشون ببرن باغشون. نوید خودش گفته بره چند روز آب و هوا عوض کنه.

آرتین گیج و متعجب گفت: چند روز؟!

ادیک به آشپزخانه رفت تا به کلاریس کمک کند.

- بالاخره این دختر یه همزبون پیدا کرد... تا کِی می خواد تنهایی به حرفای پسرونه ی شما گوش بده؟! باغشون کجا هست؟

- آرمن می گفت کرج... آرتین جان، آرمنو صدا بزن.

آرتین بدون حرف بیرون رفت.

" از نوید توقع نداشتم... چند روز؟! مگه چند وقته این خانواده رو می شناسه؟... هنوز یک سال نشده..."

به شکوفه های گیلاس نگاه کرد.

" مگه همیشه از رفتار نوید ناراحت نبودی؟ مگه نمی گی نفس بزرگ شده؟ پس خودش می دونه چی خوبه، چی بد."

آهی کشید.

" آره... ولی چند روز... اولین باره نفس تنها داره می ره."

کنار پله ها ایستاد و آرمن را صدا زد. صدای سازها باعث شد نشنوند. دوباره صدا زد. حوصله ی پایین رفتن نداشت.

" دیوونه شدی؟! می خواد بره یه هوایی عوض کنه... اونا هم بچه های بدی نیستن... دست بردار!"

پله ها را پایین رفت و در زد.

- آرمن... شام.

نوید دست تکان داد که " سلام".

آرتین هم سر تکان داد و بالا برگشت.

romangram.com | @romangram_com