#همسفر_گریز_پارت_59


آرتین دلش خواست نه دوربین عکاسی، دوربین فیلمبرداری پایین بود تا این خنده ها را برای همیشه ضبط کند.

نفس هر سه عروسک را در دست گرفت.

- خواستین اذیتم کنین؟!

آرمن گفت: نه بابا... آرتینو در حال خرید دیدیم. وقتی عروسکو دستش دیدیم، به سرمون زد اینکارو بکنیم.

نفس به آرتین نگاه کرد.

- آره؟

آرتین، هنوز غرق خنده ی او، سر تکان داد.

نفس سرحال گفت: حالا باید سه تا اسم پیدا کنم.

آرمن گفت: خب اسمای خودمونو روشون بذار!

نفس گفت: از کجا معلوم پسر باشن؟

نوید گفت: فرض می کنیم پسرن.

نفس کمی فکر کرد.

بعد گفت: قبوله! آرتین و نوید و آرمن.

***

شب که نفس و آرتین برای آماده کردن شام، با عروسکها بالا رفتند، کلاریس و شکوفه هم با هیجان عروسکها را گرفتند.

شکوفه گفت: چه خبره؟ چند تا؟

- هدیه ی پسراس. هر کدوم یکی!

کلاریس گفت: خوبه یه اندازه نیستن.

شکوفه گفت: کوچیکه به درد ماشین می خوره. این یکی رو بذار روی مبلت.

کلاریس عروسک بزرگ را فشرد و با خنده گفت: این یکی رو باید ب*غ*ل کنی بخوابی.

آرتین، بی صدا به آشپزخانه رفت و به آرتین ِ تازه از راه رسیده فکر کرد که از آن شب میان دستهای نفس می خوابید.





سر و صدا و خنده ی آرتین و نفس، اول آرمن و نوید را به حیاط کشید، بعد ادیک را.

وقتی بوی کباب، تا طبقه ی دوم رفت، کلاریس و شکوفه هم به بالکن آمدند و با اصرار ِ آرمن که ه*و*س کرده بود شام را در بالکن بخورند، پایین رفتند.

کلاریس تشکچه های روی صندلی های فلزی بالکن را آورد و انقدر سرگرم شدند که خنکی ِ اولین شب بهار را حس نکردند.

بعد از شام هم برای اولین بار در استودیوی پسرها جمع شدند و ساعتی به ساز و آواز آنها گوش کردند.

ادیک هم همراه بچه ها چند آهنگ ارمنی خواند و نفس تند تند عکس گرفت.





***





راهی و رها با جعبه ای شیرینی و چند بسته سوغات از راه رسیدند.

romangram.com | @romangram_com